منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

تعطیلات خود را چگونه گذراندید

بسیار عالی بود خدا رو شکر عیدتون مبارک نماز روزه هاتون هم قبول از معدود تعطیلاتی بود که هر روز بیرون بودم و راضی ام ازش.

از قبل تر بگم یعنی روز دوشنبه ی دو هفته پیش که خیلی اتفاقی بچه ها برای تولد مرنوش کیک خریدن و رفتن پیشش منم بعد از افطار بهشون پیوستم . کادو هم بهش پول دادیم. خیلییییی وقت بود بهش سر نزده بودیم و حسابی عذاب وجدان داشتم من. ولی تو ماه رمضون واقعا برام سخت بود. تولدش بهوونه ای شد که بریم ببینمیش چون 4 روز مونده بود به تولدش توقع کیک رو نداشت و سورپرایز هم شد 

21  ماه رمضون یعنی چهارشنبه دوس جون با وعده ی ساندویچ نیم متری های نزدیک خونه شون من رو کشوند بیرون. منم یه کم نون پنیر برده بودم دوس جون هم زحمت چایی رو کشید . بعد تحت تاثیرات خاله پری بودم سر یه حرف معمولیه دوس جون داشتم می خندیدم یهو وسطش زدم زیر گریه. بعد دوس جون فکر میکرد مسخره بازیه هی می خندید من بیشتر گریه می کردم بعد که فهمید کلی بغلم کرد تا آروم شم. بعدم رفتیم یک عدد ساندویچ همبرگر ویژه گرفتیم و نصف کردیم که حتی نصفش هم زیاد بود برامون. خواهر دوس جون هم از بغلمون رد شد که گویا ما رو ندید.

پنج شنبه شب هم یه آثاری از خاله پری مشاهده شد که من جمعه رو روزه نگرفتم و تا شنبه هم فقط آثار بود. دیگه نمی دونم باید می گرفتم یا نه. جمعه دوس جون یه کم خودش رو لوس کرد برای بیرون اومدن همون موقع هم دخترا زنگ زدن که شام بریم بیرون. با دخترا رفتیم یه دوری زدیم بعد هم رفتیم سیدنی به صرف فیله سوخاری.

یکشنبه با حضور پررنگ خاله پری و بدن درد فراوون با دوس جون رفتیم گیشا که من یکی دو تا خرده ریز بگیرم. بعد هم سر پاساژ وسوسه شدیم و دو عدد هات داگ گرفتیم. راستی همون روز هم مامان جان لطف کردن و به جای تلویزیون قدیمی اتاقم یک فروند تلویزیون جدید فرداعلا خریداری کردن باشد که از این به بعد با لذت بیشتری سریال ببینم.

فسقل خانم جدیدا دو شنبه ها و چهارشنبه ها میاد خونمون بعد حدود یه ماه هست که راه می ره. یعنی از 7 صبح که میاد تا 11 شب که برن به جز موقع هایی که خواب باشه داره راه می ره. به حدی که ما از دستش سرگیجه میگیریم. به مامانم می گم فسقل می خواد بیاد خونمون خوشحالیم می خواد بیاد بعد انقدر راه میره و اتیش می سوزونه شب که می خواد بره هم خوشحالیم که داره می ره

سه شنبه هم با دوس جون رفتیم سینما آزادی فیلم گینس که بسیار پایین تر از انتظارمون بود. از این فیلم های کمدی که  بیشتر شوخی هاش دلقک بازی هست رو من خیلی دوس ندارم.  مخصوصاً که یه بازیگر با مشکلی ذهنی داشت که مثلا نمک داستان بود. یه نکته ی جالب هم اینکه در کمال تعجب بوفه ی سینما خیلی علنی کار می کرد و همه هم مشغول خوردن بود.

4 شنبه هم پکاه و هیلدا بعد افطار می خواستن بیان پیش من هر چی بهشون اصرار کردم که برای شام بیان قبول نکردن. منم رفتم کالباس و قارچ و چیپس خریدم و یک عدد چیپس و پنیر مخصوص سرآشپز خانومه براشون درست کردم که بسیار هم مشعوف شدن. دیگه تا حدود 12 بودن بعد هم هیلدا رفت که شب بمونه خونه ی پگاه اینا. چون هردوی نامردشون 5 شنبه تعطیل بودن نموندن پیش من که بتونن صبح بخوابن.

5 شنبه دوس جون برنامه داشت. منم یه کمی سریال دیدم و جاتون خالی آلبالو خوردم بعد دیدم حوصله م داره سر می ره پاشدم با پگاه رفتم خونه هیلی اینا. اونجا هم باز کلی چیزهای هیجان انگیز و خوشمزه خوردیم و بعد ازشام برگشتیم خونه.

دوس جون اینا چاه خونشون زده بالا و دروغ نگم یه ماهه درگیرشن . جمعه هم باز خونشون رو آب برداشته بود هیچ کس رو هم پیدا نکردن که بیاد ردیف کنه براشون. دیگه عصرش رفتیم بیرون جای خاصی نرفتیم تو مجتمع بودیم ولی خوش گذشت از اون روزهایی بود که کلی مهربون بودیم با هم این چند روز هم من همه ش سردرد دارم که جمعه توسط دوس جون مهربون مداوا شد تازه دوس جون برامون ساندویچ کالباس هم درست کرده بود و آورده بود حالا بماند که سس سفید رو خالی کرده بود توش ولی واقعا مزه داد. کلا عاشق هر چیزی هستم که دوس جون خودش به نیت من درست کرده باشه حالا می خواد لقمه ی نون پنیر باشه یا ایشالا یه روزی پاستا آلفردو

شنبه هم دوس جون یه کم درگیر خونه بود تا عصر که خیلی بداهه تصمیم گرفتیم باز پاشیم بریم سینما. برای سانس 8 فیلم عصر یخبندان بلیط گرفتم و حدود 6.30 رفتم پیش دوس جون که پیشنهاد داد یه کم بریم بوستان گفتگو قدم بزنیم. البته بعد مشخص شد که سه تا از بچه گربه ها شون رو تو اون پارک ول کردن. دوس جون می خواسته اونا رو ببینه دیگه نگم که تو پارک چقدررررر گربه بود در رنگ ها و سایزهای مختلف . بچه گربه های دوس جون اینا رو هم یافتیم در حالی که خواهره دوس جون اومده بود داشت ازشون فیلم می گرفت . ما هم دیگه نرفتیم جلو که سلام علیک کنیم. وااااااای که چقدر بچه گربه ها بانمک و دوست داشتنی هستن. چی میشد آدم یه بچه گربه داشت که هیچ وقت بزرگ نمی شد و به همون کوچولویی می موند؟؟

سر راه دو عدد آب هندونه زدیم بر بدن و رفتیم سمت سینما. فیلمش نسبتاً خوب بود و داستان جالبی داشت. تنها اشکالش به نظر من این بود که تا وسط های فیلم من هنوز نفهمیده بودم نسبت شخصیت ها با هم چیه. البته ممکنه واسه من پیچیده بوده باشه. ولی در کل خوب بود و بعد فیلم کلی با دوس جون در موردش تبادل نظر کردیم.

دیروز هم که آخرین روز تعطیلات بود و ما یک عدد قورباغه گنده رو قورت دادیم و ماشین رو بردیم برای تعویض روغن. بعد هم دلتون نخواد با دوس جون در طوفان و گرد و خا ک گیر کردیم. به حدی که ماشین قشنگ تکون می خورد. بعد هم که بارون سیل آسای دوس داشتنی شروع شد. یه فیلم خنده دار هم از دوس جون گرفتم که هر کاری کردم موفق نشدم بذارم اینستاگرم . البته که دوس جون وقتی فهمید خیلی هم خوشحال شد که موفق نشدم

از پیش دوس جون هم که اومدم سر راه از دکتر آرین پیتزا و چیزبرگر گرفتم و رفتم یه سر پیش مرنوش و تا ساعت 11 با پگاه پیشش بودیم به صرف کلی غیبت

دیدن فصل آخر گریز آناتومی باعث شد دلم بخواد کلش رو آرشیو کنم. همه ی فصل هایی که نداشتم رو سفارش دادم و به دستم رسید ولی یکی از سی دی هاش نمی دونم چه مشکلی داره که وقتی می ذاری تو لپتاپ یا کامپیوتر هیچ اتفاق خاصی نمی افته و وقتی رو درایو سی دی کلیک میکنی پیغام میده سی دی رو بذار . کسی می دونه علتش چیه؟؟ فرمتش هم mkv هست.

راستی لینک ها رو درست کردم ولی مطمئنم کلی ش جا افتاده . لطفا هر ک قبلا لینک بوده و هنوز اینجا رو می خونه آدرس بذاره که لینکش کنم.

و در آخر اینکه امروز اولین سالگرد فوت بابای دوس جون بود. اگه تونستید براش فاتحه بخونید.

امروز هم خدا رو شکر نسبتاً خلوت هستیم و من از فرصت استفاده کردم اومدم بنویسم. دیگه همینا دیگه.

یعنی میشه اینجا حس خونه بهم بده؟ :(

واقعا حرف برای گفتن زیاد دارم. ولی اصلا دست و دلم به نوشتن نمیره. بلاگفای بیشعور حتی لینک وبلاگ دوستام رو هم خورده. میشه لطفا دوباره آدرس هاتون رو برام بذارید که لینک کنم؟ تازه یه سری لینک هم بود که من خواننده ی خاموششون بودم و دو سه تاشون تو ذهنم هستن فقط، اونا رو چطوری پیدا کنم؟ ... یه چند تا از پست هایی که بلاگفا خورده رو تونستم پیدا کنم ولی مطمئنم که کامل نیستن و کلی اون وسط مسط ها پست جا افتاده دارم.

اینجا هم هنوز یجوریه ، نامانوسه انگار اومدم یه جا مهمونی بعد جو صابخونه بودن گرفتم :(( انگار تو یه فضای خالی با خودم دارم صحبت میکنم... بگذریم...

گفته بودم که تو ماه رمضون کلاس زبانم رو فشرده ی سه هفته ای برداشتم که مثلا زود تموم شه و اذیت نشم. برخلاف توقعم خیلی سخت گذشت. چون ساعت 4.30 از خونه می اومدم بیرون و تا 8 کلاس بودم. طوری می رسیدم خونه که چند دقیقه بعدش افطار بود. قشنگ هم هر روز سر درد داشتم. تیچر مون خوب و دوست داشتنی و از معلم های قدیمی مون بود. چهارشنبه ی گذشته فاینال داشتم. بالاخره رکوردم شکست و بعد از 13 ترم تاپ بودن این ترم دوم شدم. روز اول خیلی حالم گرفته بود ولی بعد یه کمی به خودم دلداری دادم و سعی کردم از موضوع بگذرم. تو ماه رمضون سه بار دوس جون رو دیدم. یه بار که بعد از کلاس اومد پیشم دوشنبه اول تیر. رفتیم سمت گیشا و بعد از کلی مراسم "کجا بریم؟ چی بخوریم" تصمیم گرفتیم حلیم بخوریم. دوس جون خان هم زحمت کشید نون تازه و پنیر خامه ای هم گرفت و جاتون خالی افطاری بسیار خوشمزه ای نوش جان کردیم. از اونجا که من مثل بقیه روز ها سردرد داشتم دوس جون هرکاری از دستش برمیومد انجام داد که سرم بهتر شه و در کمال تعجب باید بگم که تاثیر داشت

دیگه ندیدمش تا دوشنبه ی بعدش که اومدم خونه بعد از افطار دیدم ساعت 9 هست و میشه در حد یه دیدار کوچیک همدیگرو ببینیم. دو عدد هایپ خوردیم و باز سردرد من توسط دوس جون خوب شد.

5 شنبه ی پیش هم من به شدت هوس پیتزا کرده بودم. به دوس جون گفتم من یه افطار مختصر می کنم بعد بریم شام بخوریم. دوس جون مهربونم هم پیشنهاد داد برام چایی و نون پنیر میاره. یعنی خوشمزه تر از اون لقمه ای که دوس جون از خونه گرفته بود و خیلی مرتب و بهداشتی برام آورده بود، وجود نداره. خیلی به دهنم مزه داد. بعد هم رفتیم رستوران ناخدا تو مرزداران که خیلی تعریفش رو شنیده بودم یه بار هم با یلدا ساندویچش رو خورده بودیم. پیتزاش خیلی معمولی بود ولی سایزش خیلی بزرگ بود. به اندازه ای که منو دوس جون با هم موفق شدیم نصفش رو بخوریم و در حال ترکیدن صحنه رو ترک کردیم.

چند تا فیلم خوب هست که دوس دارم بینیم ولی تو ماه رمضون یه کمی سخته. آخرای این هفته هم ممکنه خاله پری قدم رنجه کنن و من از روزه معاف بشم. 

ریشه ی موهام به شدت در اومده بود و موهام سه رنگ شده بود. مش های جلوی سرم هم حسابی دلم رو زد. یک عدد رنگ شماره 7 با تن نسکافه ای گرفتم و پریشب پگاه بعد افطار اومد و زحمتش رو کشید برام. از نتیجه هم راضی ام با اینکه تیره شده ولی مش ها با تن بسیار خوشرنگی تقریبا یکی دو درجه روشن تر هستن و به نظر خودم خوب شده. حالا ببینیم بعد از شستن چه رنگی میشه.

فصل های سریال های مورد علاقه م کامل شده بودن. تو هفته ی پیش آخرین فصل سریال های اوریجینال، گیم آو ترونز، سوپرنچرال، ومپایر دایریز و گریز آناتومی رو سفارش دادم که برای بعد امتحان زبانم کلی خودکشی کنم. در کمال حیرت سفارش ها دقیقا یه روز بعد رسید. من شرمسارم که بگم ظرف کمتر از یه هفته اوریجینال ، ومپایر و گیم آو ترونز رو تموم کردم. تازه دو قسمت هم گریز آناتومی دیدم. به نظرتون من مرض سریالی داریم؟ البته که دارم چون در حالی که سه تا سریال ندیده دارم سریال بیگ بنگ تئوری رو هم گرفتم که به فهرست ندیده هام اضافه کنم. باشد که خدا شفام بده در این روزهای عزیز. و حالا نظرات کارشناسی م: گیم آو ترونز که تعریف نمی خواد محشره با اینکه با اعصاب آدم بازی میکنه. این فصل هم عااااالی بود فقط نمی دونم چرا مثل بقیه فصل ها 12 قسمتی نبود و در ده قسمت تموم شد. د ومپایر دایرز به شدت افت کرده یعنی اگه اون دو تا داداش دوست داشتنی سریال نبودن آدم اصلا رقبت نمی کرد ادامه ش بده. تو این فصل هم بالاخره نینا خدافظی کرد و فصل هفت که احتمالا آخرین فصله بدون شخصیت الینا هست.

د اوریجینالز هم که همون سریالیه که از ومپایر جدا شد و فصل دوش تموم شد به نظر من خییییییلی خوب داره پیش میره فقط امیدوارم فصل های بعد افت نکنه.

چقدر دلم می خواد از سه روز تعطیلی عید فطر یه استفاده ی خوب کنیم و برنامه های عالی داشته باشیم. ولی از اونجا که می دونم دل بستن به تعطیلی ها همیشه امید الکی بوده ، هیچ برنامه ی خاصی ندارم براش.

ترم بعدی زبان هم از اواسط مرداد شروع میشه و باز برمیگردیم در کنار دوستای خوب خودمون.

بچه ها تو این شب های عزیز به یاد ما هم باشید التماس دعای ویژه دارم.

الان هم یک عدد مشتری گل و بلبل اومد بریم که برسیم بهش.

آقای 29 ساله

دوس جون عزیزم می دونم که اینجا رو کلا یادت رفته و بلاگفا هم رضایت نمیده درست شه با اینحال برای ثبت در خاطرات از همینجا تولدت رو تبریک میگم عشق مهربونم. ایشالا تولد 120 سالگیت رو جشن بگیری و همیشه و همیشه شاد و سلامت باشی و به تک تک آرزوهای ریز و درشتت برسی.

این هفته هر دومون حسابی شلوغ بودیم انقدری که من واقعا می ترسیدم وقت پیدا نکنیم برای تولد بریم بیرون. دیگه هر طوری بود جفت و جور کردیم که دیشب شام تولدش رو با هم بخوریم.

هفته ی پیش با حضور خود دوس جون کادوشون خریداری شده بود که هفته ی پیش رو تو یه پست دیگه می نویسم.

اینترنتی دو تا بلوز ست سفارش دادم با یه نوشته ی انگیلیسی که ایشالا هر وقت شد بریم آتلیه باهاشون عکس بگیریم. حالا بماند که سری اول تی شرت پسرونه سایزش بزرگ بود و مامان یکی از دوستام برش داشت و من دوباره سفارش دادم در حالی که اصلا امید نداشتم تا قبل تولد به دستم برسه ولی در کمال تعجب دیروز صبح رسید. 

روز قبلش هم کیک به دست کلی تو خیابونا چرخیدم تا یه کافه رستوران خوب پیدا کنم آخر هم جای به درد بخوری نیافتم و تصمیم گرفتم برم یه رستوران که سره فاطمیه. داشتم از خیابون رد میشدم که یه آقایی تبلیغ یه رستوران رو داد دستم بین خ 4 و 6 یوسف آباد. تبلیغه جالب به نظر میومد منم مسیر رو عوض کردم به سمت اونجا. الحق که بسیار جای شیک و خوبی بود و همون یکشنبه هم افتتاح شده بود. دیگه کیک رو دادم و برگشتم.

دیروز هم دوس جون ساعت 7.30 رسید دم کلاس . یه ربع زودتر اجازه گرفتم و اومدم پیش دوس جون. اول رفتیم تو ماشین تا یه کم گشنه مون شه برای شام. همونجا هم تی شرت ها رو بهش دادم. خوشش اومد ولی نه اونقدری که فکر میکردم. بعد هم برای انتخاب رستوران یه زمزمه هایی می کرد که من اصلا کوتاه نیومدم . بالاخره کشوندمش به رستوران مورد نظر. تا حالا ندیده بودم دوس جون از فضای داخلی و دکور جایی انقدر خوشش بیاد و تعریف کنه. همه ی کارکنان هم به شدت مودب و محترم بودن. جاتون خالی استیک سفارش دادیم. از قبل هم با زور و کتک به دوس جون تفهیم شده بود که مهمون من هستیم. یه سالاد به اسم بامبو هم به پیشنهاد خودشون برامون آوردن که طعمش جدید و تقریبا خوب بود. از بشقاب غذا نگم که چقدر تزیین جالبی داشت . با یه فلفل در حال سوختن آتیش گذاشته بودن وسط بشقاب. حالا هی من قند تو دلم آب میشد که عجب جایی اومدیم ها. غذاش هم خوشمزه و با حجم زیاد بود انقدری که برای اولین بار تو عمرم نتونستم بیشتر از نصف غذام رو بخورم.

حالا آقاهه هی از پشت اشاره می کرد که کیک رو بیارم منم با سر تایید می کردم ولی خبری از کیک نمی شد. دوس جون ازشون پرسید می تونیم سیگار بکشیم که گفتن بله مشکلی نیست . تا زیرسیگاری رو آوردن و دوس جون سیگار روشن کرد کیک ش هم رسید منم در حد یه دقیقه ازش فیلم گرفتم و اینجا واقعا و حسابی سورپرایز شد. بعد هم یک عدد شاخه گل رز سفید تزئین شده به قول خودشون از "طرف مدیریت" هدیه دادن.

بعد هم دوس جون شمع هاش رو فوت کرد و چند تا عکس گرفتیم. برای کارکنان کیک بریدیم و بهشون دادیم. خودمون با اینکه در حال انفجار بودیم از سیری ، یه برش کوچیک کیک خوردیم.  دیگه ساعت حدود 9.30 بود که پا شدیم و با کلی تشکرات ویژه اومدیم بیرون. بعد هم من دوس جون رو رسوندم و کلی مراسم ما*چ  بو*سه ی شب تولد رو اجرا کردیم.

دوس جون هم خیلی شیک اعلام کرد برنامه ی امروزش کنسل شده . یعنی می تونستیم امروز برنامه ی تولد بازی رو اجرا کنیم. حالا اشکال نداره امروز عصر رو هم با هم می گذرونیم.

ایشالا در اولین فرصت عکس کیک اینا و پست هفته ی پیش رو هم می نویسم.

شنبه بهتر از اینم داریم مگه؟

آقا من هررررررررررر چی صبر کردم اون بلاگفا درست نشد که نشد. دیگه دوسش ندارم اونجا رو. فقط انتقال آرشیو داستان داره که ای کاش حل میشد و من کلا کوچ می کردم :(

حالا اینا رو ولش کن. چه شنبه ی دل انگیزی وقتی بعد از سه روز تعطیلی میای سر کار و رئیس خان تشریف نداره و اعلام میکنه نمیاد. درسته که الان در اوج داستان های اظهار نامه ی زهرماری هستیم و کلی مشتری و کار هم این چند وقت سرازیر شدن دفتر، با این حال این روز بی مشتری و رئیس رو قدر می دونیم و کلی حالشو می بریم.

یه تقویم کوچولو سر ولنتاین به دوس جون داده بودم. بعد این چند وقت که وبلاگ نوشتن تعطیل بود دوس جون بصورت خودجوش یه سری چیزا رو توش یاداشت کردن ولی از اونجایی که در این لحظه دوس جون در خواب ناز بسر میبره باید با یاری ذهن خودم بنویسم.

پنجشنبه 31 اردیبهشت ظهر بعد از نوشتن پست قبلی دوس جون زنگ زد که من بیرونم و اگه دوس داری بیام سمت تو که ببینیم همو. منم در جا قبول کردم. رفتم خونه ماشین بردارم که دیدم هی وای ماشین پنچره. زنگ زدم به بابام که زود بیا من ماشینتو ببرم. دوس جون طفلی هم تو آفتاب وایساده بود شرشر عرق می ریخت تا من برسم. ولی با روی خوش از خانومش استقبال کرد رفتیم سمت گیشا که اول نهار رو بزنیم بر بدن. یه رستوران قدیمی سر گیشا بود که به پشنهاد دوس جون رفتیم اونجا بصرف چلو کباب . غذاش بدک نبود ولی انقدری هم خوب نبود که باز بریم. بعد هم رفتیم پاساژ به دنبال لباس که خدا رو شکر هر چی پسندیدم مغازه ش بسته بود. یک عدد اسباب بازی هلو کیتی از طرف مادربزرگم برای فسقل خریدم و برگشتیم خونه. عصر هم بابای فسقل ، فسقل رو آورد خونه ی ما که به کارهاشون برسن. من تا جایی که میشد چلوندمش . لامصب با اون دو تا دندون پایینش  به شدت خوردنی شده.

جمعه هم که تولد فسقلِ عمه بود و از یه سری رفتار ها و کارها اگه فاکتور بگیریم خوب بود و خوش گذشت. البته که خودش درکی از تولد و کیک و شمع نداشت فقط با کوچکترین صدای آهنگی برامون دست می زد و حرکات موزون انجام میداد. راستی یک عدد شلوار کوتاه کرم و شومیز سفید پوشیدم و خیلی هم از تیپم راضی بودم.

شنبه 2 خرداد رفتم بیمارستان میلاد برای پر کردن دندون. دوس جون هم خودش رو رسوند که تنهایی حوصله م سر نره. اون روز خدا رو شکر خلوت بود و یه ساعته کارمون تموم شد و اینطوری بود که این پرونده ی دندونپزشکی که از پارسال در جریان بود بالاخره تموم شد. 

یکشنبه ش با دوس جون رفتیم فیلم نهنگ عنبر که عاااااالی بود. یه فیلم سرگرم کننده و خنده دار محشر. تنها اشکالش این بود که نیمه ی دوم فیلم یه کم افت کرد و شبیه فیلم فارسی شد ولی بازم می گم در کل خیلی خوب بود و ما رو به شدت خندوند. تازه دوس جون اصرار داره که یه بار دیگه هم بریم.

دوشنبه ش یادمه با مقادیری کل کل نرفتیم بیرون. دوس جون یه جا کار داشت و قرار شد برگشت قرار بذاریم بعد دقیقا ساعت 8.15 زنگ زده که من مجتمعم پاشو بیا. منم لجم گرفت که چرا زودتر خبر نداده لذا با دلخوری قهر کردیم و نرفتیم بیرون.

سه شنبه رو یادمه رفتیم بیرون که جزئیاتش متعاقبا بعد از پرسش از دوس جون اعلام میشه.

از همین جا  5 شنبه ی پیش تا دیروز رو هفته ی خوارکی و رستوران نام گذاری می کنم از بس که هی بیرون غذا خوردم. الان هم کلی بابتش عذاب وجدان دارم  5 شنبه 7 خرداد رفتم پیش یلدا یکی دو ساعت خونه شون بودیم بعد هم رفتیم یه رستوران تو مرزداران و جاتون خالی ژامبون تنوری و سیب زمینی زدیم بر بدن که خیلی هم خوب بود. می خوام یه بار دوس جون رو ببرم اونجا.

جمعه از صبح پای زبان خوندن بودم تا عصر که دخترا زنگ زدن که بریم خونه ی هیلدا اینا. اونجا هم انقدر همه گشنمه گشنمه راه انداختن که پاشدیم رفتیم رستوران آواچی (یا شایدم آپاچی) من و پگاه بصورت کاملا رژیمی فیله سوخاری گرفتیم و با هم نصف کردیم.

شنبه هم روز امتحان بود که به طرز وحشتناکی سخت بود. مدل سوال ها هم عوض شده بود. فکر کنین قسمت لیسنینگ که همیشه ترو فالس بود ، اینجوری شده بود که هر سوالش جای خالی داشت و باید با سه تا کلمه پر می شد. بعد من از کتاب عکس گرفته بودم که تقلب کنم. بعد دلتون نخواد اون دو تا سوالی که جوابش رو نمی دونستم بع حدی سخت بود که حتی از رو کتاب هم نفهمیدم چی میشه :))) تیچر هم اومد پیشم یواشکی گفت تاپ میشی خودتو اذیت نکن.

بعد امتحان با دخترا رفتیم کافی شاپ و فرداش هم نمره ها اومد که من با 88 تاپ شدم و برای اولین بار نمره م زیر 90 شد. خدا رحم کنه به ترم های بعد.

یکشنبه من از رستوران نزدیک گلها دو عدد چیزبرگر گرفتم و رفتم پیش بسوی دوس جون. اون نامرد هم با اینکه می دونست دارم غذا می گیرم نهارش رو خورده بود. هیچی دیگه حسابی خوش به حال گربه های اون اطراف شد انقدر که من و دوس جون براشون غذا گذاشتیم. غذاش هم به خوبی دفعه ی پیش نبود و این شد آخرین باری که ازشون غذا گرفتم.

سه شنبه هم باز خونه ی هیلدا اینا بودیم از اول هم قرار گذاشته بودیم شام نخوریم ولی طافت نیاوردیم و زنگ زدیم از یه رستوران به اسم تری تو سهروردی پیتزا و ساندویچ گرفتیم که پیتزاش به شدت توصیه میشه.

چهارشنبه عصر با دوس جون رفتیم سینما فیلم در دنیای تو ساعت چند است. تصویر فیلم به شدت تار بود که احتمالا مشکل از سینما بود. خود فیلم هم یه ریتم وحشتناک کند داشت به حدی که یه ساعتش رو بیشتر ندیدیم و اومدیم بیرون. از اونجا رفتیم پاساژ لاله که یه چرخی بزنیم. بله دیگه رفتن همانا و خرید کردن همانا. من صاحب یک عدد مانتوی طرح جین جینگیل مستون شدم که خیلی هم دوسش دارم. می خواستیم از سر پاساژ خوراکی های وسوسه انگیز بخریم که یه خانم مسن به شدت خوشگل و جینگول پینگول اومد ازمون پرسید اینا چنده؟ ما هم بهش قیمت خوارکی ها رو گفتیم. کلی دوس جون رو دعوا کرد که چرا پولتو میریزی دور دست خانومتو بگیر ببر رستوران غذای درست حسابی بخورید به جای این آت و آشغالا. ما هم خنده مون گرفته بود و رومون نمیشه بگیم نه. آخر هم دست من و دوس جون رو گرفت و تا خیابون هدایتمون کرد که یه وقت گولش نزنیم برگردیم. یعنی عالی بود خانومه.

رفتیم مجتمع دوس جون اینا و آب پرتقال و آب طالبی خوردیم.  یه کمی هم اونجا نشستیم تا نزدیکه ده که من برگشتم خونه.

5 شنبه هم فسقل اینا مهمونمون بودن. از اون روزایی بود که فسقل از اول تا آخر چسبیده بود به من ( البته که روزهایی هم هستن که یه ثانیه هم نمی ذاره بغلش کنم سرتق خانوم) منم کلی قند تو دلم آب میشد.

و بالاخره دیروز که باز هم در جوار هیلدا و دیگر دوستان گذشت. یکی دیگه از بچه ها ماشین آورده بود که خیلی هم بابت این قضیه به من خوش گذشت. چون چه با دوس جون چه با بقیه دوستام همیشه من طفلی رانندگی میکنم. یه کم تو خیابونا چرخیدیم و در آخر رفتیم پیتزا شب که تو پارک اندیشه س و جاتون خالی پاستا خوردیم. قشنگ از هقته ی پیش تا دیروز من یک کیلو چاق شدم :((( که حقمه از بس که بیرون غذا خوردم.

یه عالمه حرفت دیگه هم برای گفتن داشتم که بماند برای بعد . به میزان کافی طویل شد این پست :)

آنچه گذشت

یعنی ابر و باد و مه و خورشید  فلک در کارآند که نشه من بنویسم. این چند وقت که خیلی دلم می خواست بنویسم بلاگفا خان مشکلات داشت که البته هنوزم داره و من اینا رو 31 اردیبهشت دارم می نویسم که هر وقت درست شد بذارم تو وبلاگ.

خب شما ها خوبید ؟ چه خبرا؟ خیلی دلم تنگ شده براتون . امروز فسقل خانم ما یک ساله میشه . سال بی نظیری در کنارش داشتیم با خنده هاش خندیدیم و با گریه هاش گریه کردیم و از لحظه لحظه ی بودن لذت بردیم. خوشگل عمه، الهی که من فدای اون قدت (که روز به روز داره بلندتر میشه) بشم از ته دلم دعا میکنم همیشه خنده رو لبات باشه و زندگی بطرز شگفت انگیزی بر وفق مرادت باشه. مامان باباش فردا براش تولد گرفتن و منم براش یک عدد بلز خریدم .

از فسقل خانم که بگذریم این مدت عصرهای خیلی خیلی شلوغی داشتم که تا جایی که ذهن مبارک اجازه بده تعریف میکنم براتون. جمعه 18 اردیبهشت از معدود جمعه هایی بود که فسقل اینا خونمون نبودن منم از صبح به دوس جون اسمس دادم که یه برنامه برای امروزمون بذاریم لطفا زود بیدار شو. اگه فکر کردین دوس جون کوچیکترین اهمیتی به مسیج من داد کاملا در اشتباهین چون تا نزدیک 5 خواب بود. بعد هم من به طرز وحشتناکی در قهرو لج بسر میبردم. پس جای خاصی نرفتیم و مثل همیشه موندیم تو مجتمع شون در حالی که من به شدت تو قیاافه بودم. کلا روز خوبی نبود. البته شبش وقتی خاله پری برای اولین بار تو عمرم 2 روز زودتر از موعد اعلام حضور کرد فهمیدم چرا این مدلی بودم J  

شنبه 19  دوس جون برنامه نداشت و منم بلیط سینما پردیس زندگی گرفتم برای فیلم قصه ها . به دوس جون هم گفتم چیزی نخور من سر راه غذا می گیرم میام. یه پیتزا و همبرگر از یه رستوران جدید گرفتم و پیش بسوی دوس جون. چون دیرمون شده بود گفتیم بریم سمت بلوار اباذر اونجا غذامون رو بخوریم. یعنی بوی غذا دیوونه مون کرد تا برسیم. بعد یه چیز جالب این که تو خیابون سینما یه عالمه دخترای 17/18 ساله در حال قدم زدن بودن و یه عالمه هم ماشین به دنیال اینا بود که ات*و بزنن. یکی شون هم دقیقا بغل ماشین ما بود که پلیس موتوری رسید به دخترا گفت مزاحمتون شدن ؟ دخترا هم گفتن نه. پلیسه به ما نگاه کرد خندید سرشو تکون داد رفت. بعد دخترا مهلت ندادن یارو دو متر دور شه، پریدن سوار ماشین پسرا شدن.

غذامون رو تموم کردیم و رفتیم تو پاساژ. آقا ما از فیلم به شددددددت خوشمون اومد. از این فیلما بود که آدم اصلا یادش می رفت ساعت رو نگاه کنه. داستانش هم در مورد عاقبت شخصیت فیلم های قبلی خانم کارگردان مثل زیرپوست شهر، نرگس، خون بازی ، روسری آبی و ... بود. خلاصه که از دستش ندید. بعد از فیلم هم یه چرخی تو پاساژ زدیم. می خوام برای تولد دوس جون به درخواست خودش موزر بخریم. یکم مدل های مختلف دیدیم و برگشتیم خونه.

سه شنبه ی اون هفته هم رفتیم خرید و یه عالمه کادو خریدیم. 15 تولد برادرم و 25 تولد بابایی م بود. برای داداشم عطر از طرف مامانم و ست افترشیو ، کف ریش و مام از طرف خودم گرفتم. یه ادکلن هم برای تولد بابایی م بعد هم کادوی تولد فسقل خانم رو گرفتم. دیگه دلم برای خودم سوخت که انقدر باید کادو بخرم لذا یک عدد مانتوی تابستونی مشکی و یک شال سفید و رنگی بامزه هم برای خودم خریدم J)

4شنبه 23 اردیبهشت فسقل خانم رو گذاشته بودن خونه ی ما. عصر هم مامان باباش و مادربزرگم اومدن که شام بمونن. منم اون وسط مسطا پیچوندم یه سری به دوس جون زدم چون می دونستم تعطیلا ت آخر هفته کلا ممکنه شلوغ باشه سرش که حدسم هم درست بود.

پنج شنبه ی پیش مرنوش اطلاع داد که مامانش مجبور شده بره سفر و این طفلی چند روز تنهاس. 5شنبه با پگاه رفتیم و تا ساعت 11 پیشش بودیم. جمعه هم مامانم براش نهار داد و بازم تا آخر شب پیشش بودم. عصرش هم دوس جون زنگ زد که ما امشب برنامه مون دو سانس اجرا میشه واگه دوس داری برای سانس 7 بیا. حالا منم به هر کدوم از دوستام زنگ زدم نبودن. تنهایی هم سختم بود برم چون دوس جون که پشت صحنه هست و من مجبور بودم تو تماشاچی ها بشینم، تنهایی معذب می شدم. دیگه قرار شد یه روز دیگه بریم. بعد هم با مرنوش چند قسمت از گیم آو ترون رو دیدیم.

شنبه هم با دخترا نهار رفتیم رستوران شب که به خاطر داشتن بالکن بسیار مورد علاقه ی بچه هاس. سر راه هم زنگ خریدیم که هیلدا ریشه های قشنگ موهامو رنگ کنه. همگی با هم رفتیم پیش مرنوش و اونجا رو تبدیل کردیم به آرایشگاه . بعد از رنگ کردن هیلی گیر داد که رنگ موت خیلی خوب شده پاشو بر پودر دکلره بخر برات چند تا مش دربیارم J))) منم که منتظر در کسری از ثانیه پریدم وسایل لازم رو خریدم و برگشتم. دیگه دخترا سه تایی ری*دن تو کله ی من J)))) نه شوخی می کنم طفلی ها کلی زحمت کشیدن و منم از نتیجه راضی ام فقط بعضی جاهاش خیلی روشن شده که باید رنگ تیره بگیرم و یه کم رو اونا بذارم.

شب هم یک عدد کته ی شفته گذاشتیم و کباب سفارش دادیم که جاتون خالی عااااالی بود.

یکشنبه من وقت دندوپزشکی بیمارستان میلاد داشتم دوس جون هم می خواست بیاد که یه کمی دیر کرد منم ترسیدم دیر شه منتظر نشدم خودم رفتم. دلتون نخواد از 5.30 تا 9.40 اونجا بودم . دوس جون هم 7 اینطورا اومد که تنها نمونم. دو تا دندون پر کردم و یکی دیگه موند برای شنبه. نمی دونم چرا انقدر دندون های من زود خراب میشن L(

دوشنبه هم باز رفتم پیش مرنوش تا 8 اینطورا که مامانش رسید بالاخره.

سه شنبه هم که روز کنسرت امید حاجیلی بود و قرار بود با مری و پگاه و هیلدا و دوس جون بریم. من مری و دوس جون رو راس ساعت مقرر برداشتم و رفتم سر نیایش که پگاه و هیلدا رو بردارم که هردوشون نیم ساعت دیر کردن. فکر کنین کنسرت ساعت 6 بود بعد ما تا 5.50 منتظر اینا بودیم آخر هم هیلدا رسید و قرار شد پگاه خودش بره و اونجا ببینیمش. نمی دونید چقدر من اعصابم خورد شده بود و اصن فکر نمی کردم موفق شیم بریم. ولی خب خوش شانسی به دادمون رسید و کنسرت با یک ساعت تاخیر شروع شد و تا ما رسیدیم  تازه درها باز شد. کنسرت هم عااااااااااااالی بود. دخنرا نشسته بودن سمت راست من و بی اغراق تا دیروز گوش راست من از دست اینا سوت می کشید از بس جیغ زدن. دوس جون هم دلتون نخواد زیر اون یکی گوشم هی غر زد که سیستم صداشون خوب نیست و ما صدای خواننده رو واضح نمی شنویم که تا حدی هم راست می گفت طفلی. خلاصه که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. خیلی شخصیت جالبی داره این امید خان J یک عدد فیلم هم از حضار گرفت و تو اینستاگرم گذاشتJ)))

دیروز هم پاشدم رفتم یه تست پوستی دادم. حدود یه ساله یه لکه های روشنی رو بازوهام هست که دو تا دکتر هم رفتم خوب نشد . حالا این دکتر جدیده یه تست قارچ نوشته بود که دیروز انجام دادم و منفی بود.

تیچر این ترم مون گفتم یه آقای حدودا 40 ساله س، یعنی من هر چی از باحال بودن این بگم کم گفتم. اولا که تا جایی که بتونه شوخی شوخی تیکه بار خانم ها می کنه واز این زن ستیز هاست. نصف کلاس هم بازیه. فکر کن با 12 تا خانم گنده صندلی بازی میکنه J)) بعد من هر سری می بازم. دیگه اون سری برگشت گفت نه قبول نیست از قصد می بازی. منم نهایت تلاشم رو کردم که ثابت کنم از قصد نیست هیچی دیگه با باسن خوردم زمین J)))))))))) یعنی خندیدم ها آخر هم گفت خیلی ممنون فهمیدیم دست خودت نیست. خلاصه که کلاسش به شدت فانه و متاسفانه آخرین ترمش هست چون داره از ایران میره.

راستی گویا موسسه مون تخفیف تاپ شدن رو برداشته یعنی دیگه اینجانب انگیزه ی مالی ندارم برای تاپ شدن L(((((

دیگه همینا دیگه من برم خونه الان ساعت 12 روز 5شنبه س. ببینیم این بلاگفا کی افتخار میده که این پست آپ شه.