منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

چی فکر می کردیم چی شد

سال نو مباااااارک

خب می بینم که کرونا اومد و به تنهایی پی پی کرد تو حال و اوضاع جهان و البته من 

عروسی ما که عقب افتاد تا یه تاریخ نامعلوم. ما هم خیلی غریبانه و بدون هیییچ تشریفاتی پنجشنبه 15 اسفند رفتیم همسر لباساشو جمع کرد، 16 اسفند هم جمعه بود و نهار اومدیم خونه ی مامان  من عصر هم وسیله های منو آوردیم و زندگی مشترک شروع شد.

البته که خیلی دلگیر بود و اشک من برگشتنی تو آسانسور خونه ی مامانم جاری شد.

یه کم برگردیم عقب تر یعنی 16 بهمن هم رفتیم و عکس های فرمالیته مون رو تو جنگل های متل قو و یه دکور ساحلی گرفتیم. 

در کل از تیم عکسای راضی بودیم. هرچند که فقط یه عکس به دستمون رسیده ولی همون یه دونه رو بسی دوس داشتیم.

رفتنی تو جاده تصادف کردیم . که مقصر صد درصد اون یکی ماشین بود. و بماند که سرویس مون کرد تا خسارت رو بده آخر هم کامل نداد و بقیه شو دوس جون داد.

آخ آخ نگم از زندگی مشترک هم خیلییی شیرین و هم خیلی سخته. یکی از دلایل سختیش هم من فکر میکنم به خاطر کرونا و قرنطینه س که نمی تونیم هیچ جا بریم و هیچ کاری کنیم. یعنی از 27 اسفند که دیگه نرفتیم سرکار ما تمام مدت با هم بودیم تا دیروز که همسر رفت سرکار و من خونه بودم. بیشترین بحث و دلخوری هم سر غذا درست کردنه.

از طرفی اصلا از من توقع نداره که غذا درست کنم یا کارهای خونه رو بکنم. که خب من خودم دوس دارم اتفاقا. بعد تا میام یه چیزی درست کنم هی میاد بالای سرم تزهای عجیب غریب میده. ناراحت هم میشه انجام ندم و همین میشه که دلخوری پیش میاد. آخر میگه اصلا خودم درست میکنم . با همون روش های عجیب غریبش، جالبه که آخر هم تقریبا خوب میشه غذاهاش ولی چون من روش پختشو دیدم و حرصشو خوردم بهم مزه نمیده.

ولی در کل به من که خیلی خوش می گذره در کنارش. و این 17/18 روزی که همه ش بخور بخواب بود. 

این هفته من امروز رو سرکارم و سه شنبه فقط. 

انشالله که پست بعدی رو خیلیییی زود در حالی بنویسم که کرونا ریشه کن شده باشه و شرایط به حالت نرمال برگشته باشه.

سر راه کنار برید دوماد میخواد یار بزنه :)

سلااااام

خوبید خوشید؟

از آخرین پست اینجا سه ماه گذاشته ولی یک عااااالمه اتفاق هیجان انگیز افتاده. البته تو زندگی شخصیم ها. وگرنه از اوضاع واحوال ایران و جهان  نگم بس که غمناک و دلگیر بوده.

یه جور عجیب و غیر منتظره ای یه خونه برای اجاره پیشنهاد شد به ما. یهو جوگیره پیدا کردن خونه شدیم. یک دو مورد هم خودمون پیدا کردیم ولی در نهایت همون اولی رو قرارداد بستیم. خونه مون خوبی های زیادی داره ولی عیب و ایرادش هم کم نیست، ولی همین که اولین خونه ی مشترک با همسر محسوب میشه به قدری برام دوست داشتنی و حتی به چشمم قشنگه که نگو.

دو سه تا مورد بود که اول قرار شد صاحبخونه برامون درست کنه ولی چون سر پول پیش و اجاره باهامون راه اومد اون موارد رو انداخت گردن خودمون و همسر تو خرج شون افتاد. یه دسته گل هم خود همسر به آب داد و روشویی دستشویی رو شکوند. یعنی قشنگ سرویس شدیم تا بخریم و نصب کنیم. اول که از دیجی کالا گرفتیم . شکسته رسید . 10 روز طول کشید تا عودت کنن و پولش برگرده. بعد افتادیم تو خیابون ها دنبال روشویی ولی چون مدلش قدیمی بود پیدا نمیشد. دقیقا سه هفته ما درگیر بودیم تا پیدا کنیم و بخریم و همسر نصب کنه. انشالله که درس عبرتی شد براش که دیگه از شیرین کاری ها نکنه.

از همون اواخر آبان هم من استارت خرید جهیزیه رو زدم. از اول هم تصمیم داشتم مختصر و مفید خرید کنم که تا حدودی هم موفق بودم. 90 درصد وسایل یک ماهه خریده شد و مستقیم بردیم خونه چیدیم. یکم که که سرمون خلوت شد از بابت خرید ها، با همسر رفتیم دنبال کارای مراسم. 

ما کلا دو تا باغ دیدیم . اولی تو پونک بود و برای بودجه ی ما گرون بود. از همونجا مستقیم رفتیم پیش یکی از دوستای همسر که خدمات مجالس انجام میدن. ایشون هم یه باغ قیمت مناسب معرفی کردن که همون رو رفتیم دیدیم و اکی کردیم. برای منوی غذا ، میوه شیرینی، کیک ، سفره عقد و ... هم خیلی رو قیمت با ما راه اومد. از صمیم قلب امیدوارم کیفیت همه چی هم خوب باشه و رااااضی راضی باشیم از مراسم.

دیگه من افتادم دنبال پیدا کردن آرایشگاه و آتلیه و لباس عروس. نگم که هر کدوم چقدررر سخت بود . باید برای هر کدوم یک مورد مناسب پیدا میکردم که هم به بودجه بخوره و هم مورد پسندمون باشه.

خلاصه که لباس عروس رو مزون صدف چهارراه امیر اکرم قرارداد بستیم و پنجشنبه اولین پرو رو رفتیم. یه ایرادهایی داشت که قرار شد رفع کنن و پرو بعدی رو بریم دانتل انتخاب کنیم که بانظر خودم چیدمان کنن.

برای آتلیه از اینستا 550 تا مورد پیدا کردم :)) فقططط یکی بود که 7.5 قیمت داد. تک و توک تو رنج 10 تا 12 میلیون بودن. و بقیه که 20 - 30 میلیون بودن . ما کلا سه تا رفتیم و از بین اونا مرواراد رو انتخاب کردیم. هرچند که الان هی میرم پیجشو می بینم استرس میگیرم که نکنه خیلی خوب نباشه :( نمی دونم والا.

آرایشگاه هم سه تا رفتم که قیمت هاشون بین 2.500 تا 3 بود . قیمت ها رو میگم که بعدا یادم بمونه در سال 98 که عروسی مون بود تورم چقدر بود :)

دو تا شون بازدید عروس بود یعنی مدل آورده بودن برای آرایش که خب اون ها صورتهاشون خاص تر و خوش آرایش تره. یکی شون که در نهایت شد انتخاب من، مدل نداشت و یه روز رفتم آرایش های معمولیشو دیدم. 

چهارشنبه قراره بریم برای عکس های فرمالیته و من شاد و سرخوش هنوز نه دسته گل دارم و نه کفش :)

تو این مدت کلی دوستامون اومدن منزل ولی هر سری غذا از بیرون گرفتیم .یه بار هم که خانم دوست همسر زحمت کشیده بود ماکارونی درست کرده بود آورده بود. 

ولی دیشب رسماً غذا پختن رو افتتاح کردم و برای اولین بار تو عمرم عدس پلو پختم. حالا دیگه نگم که تو پروسه غذا درست کردن چقدر سر جزییات دعوا کردیم و همدیگه رو دریدیم از نتیجه هم خدا رو شکررر هم مهمونا راضی بودن هم همسر غرغرو.

البته دو بار هم قبلا همسر زحمت کشیده بود غذای حاضری درست کرده بود که حتی سر اون هم دعوا کردیم. چون همسر نمک و فلفل زیییییاد تو غذا ریخت و ناراحت شد که چرا تذکر دادم بهش . یعنی فقط من منتظرم ببینم وقتی دیگه زندگی رسما شروع شد چقدر میخوایم سر جزییات دعوا کنیم :)) ولی از اینا که بگذریم هر چقدر از حسم بگم که نسبت بهش بیشتر شده، کمه. یعنی باورم نمیشه قبلا چطوری میشد دو سه روز نمیدیدمش؟؟؟ الان هفته ای یکی دو شب منزل خودمون می مونیم. بقیه اوقات انقدر سخته که پیشش نیستم که واسه خودمم عجیبه. البته که هر روز می بینیم هم رو حتی شده در حد نیم ساعت.

روزی که عقد کردیم ، برگشتنی تو راه بهش می گفتم، وا چرا همه می گفتن عقد کردن حس خاصی داره و کلا مهر و محبت بیشتر میشه؟ من هیچ حسی نداشتم وقتی عقد کردیم و هنوزم میزان دوست داشتنم تغییر نکرده، تو چی؟ و ایشون هم با من هم نظر بود. 

ولی الان بعد از 9/10 ماه به طور محسوسی من بیشتر از قبل دوستش دارم با وجود تمام اختلاف نظرهای جدید :)

دیگه همینا دیگه

اینطور که بوش میاد پست بعدی رو وقتی می نویسم که دیگه عروسی تموم شده :))

من آمده ام وای وای من آمده ام

اهم اخبار اینکه شنبه ی همین هفته سینه مو عمل کردم و امروز به آغوش کار بازگشتم :)

اصلا امیدی نیست که از این تایم طولانی چیز خاصی یادم بیاد. ولی خب دیگه یه چیزایی می نویسم.

روز 19 مهر جمعه بود برای سالگرد می خواستیم بریم بیرون.  یه رستوران دوست من معرفی کرده بود که خفن به نظر می رسید ولی پسرکم گفت دوره بریم یه جا نزدیک تر لذا رفتیم لیو رستوران نزدیک میدون ونک .

من خیلی فضاشو دوس دارم غذاشم خوبه. اون شب پسرک هرچی اصرار کرد نذاشتم حساب کنه. که ای کاش کرده بود :(

فرداش بهم زنگ زد که تو کارتم پونصد و خرده ای بوده و برداشت شده. رفت بانک و بعد از کلی پیگیری مشخص شد تو یه سایت ناامن اطلاعات برداشت از کارتش رو وارد کرده بوده و حسابش رو خالی کردن. 

اگر اون شب سالگرد ایشون حساب کرده بود حداقل کمتر پول تو کارتش می موند :((

تو اون هفته یه روز هم رفتم آزمایش خون دادم بعد هم به عنوان جایزه رفتم کافه تو کافه پنکیک خوردم تنهایی :)

یه روزش هم سحر دوست کلاس زبانم همون حوالی منزل ما بود و پیشنهاد داد بریم بیرون منم خیلی فوری فوتی حاضر شدم . رفتیم کافه دانته که فضای بسسسیار خفنی داره. یه لازانیا خوردیم که خوب بود تقریبا.

دیگه چیز خاصی از اون هفته یادم نیست. هیلی هم سفر بود و بیشتر هفته رو احتمالابا همسر بودم.

پنج شنبه 25 مهر منزل مادر یار بودیم. یکی از خواهراش یه پروژه بلند مدت تو شهرستان گرفته و دو سه ماه نبود. به خاطر تعطیلی ها چند روز برگشته بود که استراحت کنه. ما هم یه طوری رفتیم که ببینیمش. مثل همیشه هم منو شرمنده کرده بود یه سری خرده ریز آرایشی برام آورده بود. شام هم مامانش برامون ماکارونی گذاشته بود. 

جمعه رو باز یادم نیست. شنبه تعطیل بود و نهار با یلدا رفتیم بیرون. برای اولین بار سوشی خوردم که خیلی دوس نداشتم. 

بعد هم رفتم نان سحر دونات گرفتیم و که بریم منزلشون با چایی بزنیم بر بدن. وای که من این دونات کوچک های نان سحر رو عااااشقم.

پسرکم زنگ زد که میخواد بره خونه ی دوستش تمرین و خیلی شیک و بدون دعوت منم انداخت دنبال خودش، برد. 

این دوستش تنها زندگی میکنه و من باهاش اوکی ام. دیگه یکم نشستیم به حرف زدن. بعد هم پسرا تمرین کردن و من ناظر کیفی بودم :))

یه روز تو هفته ی پیش بعد از اینکه هیلی از سفر اومد از سرکار برگشتنی رفتیم کافه طلوع بعد هم رهسپار منزلشون شدیم و من سوغاتی هامو دریافت کردم.

سه شنبه ی پیش هم مرخصی ساعتی گرفتم و به همراه مامانم رفتیم بیمارستان برای مشاوره های بیهوشی و غدد که تا ظهرش طول کشید دیگه بیخیال دفتر رفتن شدم. دکتر هم گفت همین شنبه ای که میاد بیا عمل شو. 

اون روز پسرک مرخصی گرفته بود و عصرش یه سر اومد خونه ی ما . منم بلیط سینما برای فیلم ایده اصلی گرفته بودم سینما اریکه. دیگه نگم که روی نقشه آدرسش رو اشتباه پیدا کرده بودم. و سه تا چهارراه جلوتر پارک کردیم :)) فیلمش هم تقریبا خوب بود و من دوس داشتم . برگشتنی یه بارون ریزی میومد. همونجا رفتیم یه رستوران به صرف پاستا و پیتزا. پامون رو گذاشتیم بیرون کم مونده بود تو بارون سیل آسا غرق شیم. ماشین هم که کلی دورتر پارک بود. قشنگ موش آب کشیده شدیم تا برسیم به ماشین :)

چهارشنبه پسرک یه ماشین پیدا کرده بود قرار شد با هم بریم که ببینیمش. تا رسیدیم جلوی در خونه ی طرف و زنگ زدیم که پلاک بپرسیم گفت فروش رفته :(

پنج شنبه هم با دوس جون دو نفری بودیم و جای خاصی نرفتیم. البته که مطابق روال همیشه دو نفره ها خیلی هم خوش می گذره.

جمعه ساعت 5 اینا رفتیم بیمارستان و کارهای پذیرشم انجام شد و بستری شدم. 

صبح شنبه با حضور مامان و همسر راهی اتاق عمل شدم. عملم خدا رو شکر راحت و کم درد بود. ولی همون تو بیمارستان بودن و استرس عمل خیلی اذیت کننده س و انشالله برای هیچ کس پیش نیاد مگر برای نی نی دار شدن.

ساعت 9:30 دکتر بیهوشی اومد بالای سرم. و 11:10 تو ریکاوری چشمامو باز کردم. هی خواب و بیدار بودم تا ظهرش. حین عمل هم توده فروزن شده بود و دکتر تا حد زیادی خیالمون رو راحت کرد که خوش خیمه. ولی جواب دقیق تر تا دو هفته ی دیگه میاد. پسرک خیلی خجالتی و ماخوذ به حیاس ولی اون روز جو گیر شده بود و چه قبل از عمل چه بعدش هی منو جلوی مامانم بوس میکرد :)) آقا من خجاااالت می کشیدم ها . اصلا رومو اون ور نمی کردم که مامانمو نگاه کنم :)

عصرش هم حول و حوش 6 مرخص شدم. طفلی پسرکم هم کل دو روز رو بین بیمارستان و محل کارش در رفت و آمد بود. حالا خوبه خیلی هم نزدیک بودیم به سرکارش و دو دقیقه ای می رفت و می اومد.

شنبه شام هم پسرک موند پیش ما ولی بعد از شام رفت.

یکشنبه ش، برادرم اینا و همسر و هیلی اومدن منزل مون. که هیلی شام نموند ولی بقیه موندن. برادرم هم زحمت کشید شام مهمون مون کرد و از باروژ یوسف آباد سوخاری و پیتزا گرفتیم. چه غذاهای مفیدی خوردم بعد از عمل :))

دوشنبه رفتم حموم و پانسمانم رو عوض کردم. یه کمی به نظرم لای زخمم باز بود و سعی کردم بهش آب نزنم. بعدش هم به توصیه دکترم رو قسمت بخیه ها یه پانسمان کوچک زدم که به لباس زیرم گیر نکنه.

و بالاخره دیروز که مامان دوس جون آش پخته بود و قرار شد یه سر برم پیششون . ولی رفتن همانا و شام نگه داشتن همانا. زحمت کشیدن از بیرون زرشک پلو سفارش دادن. خودشون هم حمص درست کرده بودن که سهم منو گذاشته بودن کنار :)

بعد هم که برگشتم منزل یلدا جان زحمت کشید و اومد ملاقاتم :)

امروز هم گویا خاله م میخواد بیاد.

یعنی خودمم باورم نمیشه این همه چیز این مدت یادم اومد :)

از همه چی از همه جا

ای وای من دو هفته تقریبا از آخرین پست می گذره. یه طوری سریع گذشته که اصلا خودمم نفهمیدم :)

خب تا جایی که یادم مونده تعریف کنم.

 چهارشنبه سه مهر رفتیم دکتر جواب  سونوگرافیمو ببینه که خب نظرش همونی بود که فکر میکردم و میگه بهتره عمل کنیم و تمام. البته که گفت 95 درصد خوش خیمه. عملش هم راحته با بیهوشی کوتاه مدت و سبک. و  دو سه روز استراحت هم  کافیه و بعد می تونم به آغوش کار برگردم.

برام یه سری آزمایش نوشت که بعدا با جوابش باید برم برای مشاوره بی هوشی و ادامه ی ماجرا.

پنج شنبه شام منزل مامان دوس جون بودیم. هفته ی قبلش برامون آش فرستاده بود. مامانم گفت زشته ظرفشون رو خالی برگردونیم. سر راهت براشون کلوچه فومن بگیر بریز تو ظرف. که خدا رو شکر سه جای مختلف رفتم هیچ کدوم نداشتن به جاش کیک یزدی خریدم.

اونجا هم مثل همیشه خوب بود . خونه شون کلا خیلی به من خوش می گذره. خواهراش می شینن هی خاطره های بامزه بامزه تعریف میکنن. یه قسمت هم از هیولا دیدیم که من هنوز این سریال رو ندیدم و خیلی خنده دار بود.

شام هم مامانش شنیسل گذاشته بود برامون. 

یکی از خواهرها هم که توی آتیله کار میکنه زحمت کشیده بود، سه تا از عکس های عقد رو برامون رو تخته چاپ کرده بود. زحمت ادیت فیلم هم گردن ایشونه :)

جمعه ش صبح با هیلی رفتیم صبحونه که یهویی تصمیم گرفته بودیم و کلی اولش چرخیدیم که کجا بریم. در آخر هم رفتیم ژ1 کافه که خوب نبود و سرویش دهیشون افتضاح بود. 

عصر هم با یار برنامه ی ویژه ای داشتیم که هی به در بسته خوردیم و از اون روزهای نحس بود. ولی خب خدا رو شکر آخرش بد نبود :)

هفته ی پیش همکار جان مهربونم کلا مرخصی بود و من کلی چالش داشتم برای انجام کارهاش ولی خب خدا رو شکر به خیر و خوشی سپری شد. 

یکشنبه از سرکار که برمیگشتم به هیلی زنگ زدم که بیاد بریم شیک بادوم زمینی بخوریم که از ویارهای این چند وقته اخیره. که گفت دیر میرسه. لذا تنهایی رفتم "مون کافه" و سهمیه ی میلک شیکم رو خوردم :) طبقه ی بالاش فقط من بودم و دو تا مرد سن بالا. از شانسم هم این دو تا بلند بلند کلی ماجرای عجیب غریب داشتن تعریف میکردن. من و هیلی چون زیاد همو می بینیم و کل ماجراهای روزمون رو برای هم تعریف میکنیم وقتایی که می ریم کافه یا رستوران دیگه حرف خاصی نداریم. می شینیم حرف کسایی رو گوش میکنیم که بلند بلند در اطرافمون صحبت میکنن. بله بله می دونم کار بدیه :) خلاصه که اون روز واقعا جای هیلی خالی بود که از صحبت های اون دو تا آقا فیض ببره:))

دوشنبه از یه دکتر دیگه وقت گرفته بودم که سونوگرافی هامو ببرم  و نظر یه دکتر دیگه رو هم بدونم. با دوس جون رفتیم و سه ساعت علاف شدیم تا نوبتمون بشه. ایشون هم نظرشون رو عمل بود. ساعت 11.30 شب از مطب اومدیم بیرون  و رفتیم تازه شام خوردیم.

سه شنبه یار به خودش مرخصی داد و نرفت سرکار . منم به مامان گفتم شام درست کنه که بگیم بیاد پیش ما. 

قبلش هم با هم رفتیم بستنی وانیلی و موز و کره بادوم زمینی گرفتیم که خودمون شیک درست کنیم :)

مامان هم خورشت بامیه درست کرده بود که من فکر میکنم دوس جون خوشش نیومد خیلی و تو رودروایسی خورد :)) بعد از شام هم رفتیم با مشارکت هم شیک درست کردیم که یکم رقیق بود و مثل بیرون نشد ولی مزه ش خوب بود. 

چهارشنبه من از دفتر رفتم پیش دخترای زبان که بریم کافه آپ آرت مان. ما قبلا هم اینجا می رفتیم ولی فکر میکردیم اسمش آپارتمانه.  یه مدل پاستای جدید سفارش دادیم که با میگو بود و یه سس تند و شیرین داشت ومن عاشقش شدم. دیگه کلی حرف زدیم و غیبت کردیم. از اتفاقات بامزه ی اون روز هم اینکه مصطفی زمانی و پگاه آهنگرانی با یه سری دیگه اومده بودن اونجا. روبه روی اونجا هم یه کافه ی دیگه ست به اسم تایپ ، برگشتنی یکی از دخترا داشت نشونمون میداد که اونم جای خوبیه و یه بار هم می تونیم اونو امتحان کنیم که دیدیم نوید محمدزاده هم اونجاس. تا حالا تو یه روز سه تا بازیگر ندیده بودم :)

پنجشنبه برنامه های مختلفی داشتیم: خودمون بریم بیرون. بریم منزل مامان دوس جون یا با دوستای ایشون بریم بیرون که در نهایت گزینه ی سوم شد. قبلش هم من رفتم گل خریدم و کادوی تولد هیلی رو براش بردم . میخواستم بهش پول هدیه بدم. بعد که دیدم براش جور شده بره استانبول لیر بهش دادم :)

از اونجا رفتم دنبال یار و با دوستش و خانومش رفتیم یه کم چرخیدیم و در نهایت رفتیم فودکرت یه پاساژ که فکر کنم جدیدا باز شده و تو سعادت آبادبود. اسم پاساژه هم یادم نیست. غذاهای مختلف گرفتیم و در کل خوب بود.

جمعه هم کاملا دو نفره گذشت که من حتی بیشتر از بیرون رفتن های گروهی دوسش دارم :)

تو این هفته هم تا اینجای کار فقط دیشب دیدمش . آقا راااستی آخر هفته سالگرده 13 هست :) و من بسی خوشحالم البته که تصمیم به برنامه ی خاصی نداریم احتمالا یه شام خوشمزه در کنار هم میزنیم و اگر بشه شاید کیک هم بگیریم به همین شیرینی و به همین خوشمزگی :)

و در آخر هم اینو بگم که این روزا دارم کتاب خاطرات یک گیشا رو میخونم که خیلییی برام جذابه و از اون کتاب هاس که نه دلم میاد بذارمش زمین و نه دلم میاد که تموم شه. تازه هم کشف کردم که کتاب هایی که مثل سرگذشت هست رو خیلی دوست میدارم. 


خانومه برمیگردد 2

ادامه ی پست قبلی رو مینویسیم.

تا سه شنبه ی پیش رو گفتم که فسقل اینا پیش مون بودن.

چهارشنبه منزل بودم تا ساعت نزدیک 9 که باز دلم هوای یار کرد . در حد نیم ساعت باهم بودیم  و زود برگشتم که شام رو با برادرو فسقل بخوریم. کلی هم پشیمون شدم که چرا پسرک رو نیاوردم برای شام. ولی خب همون نیم ساعت هم منو شارژ میکنه بسکه این بشر عشقه و انرژی منتشر میکنه البته در اکثر مواقع 

پنجشنبه ها دوس جون طبق روال اخیر تعطیل هستن. هی عصرش گفتیم کجا بریم کجا نریم که تصمیم گرفتیم با دوستش و خانومش بریم بیرون. من رفتم مجمتع دوس جون اینا همونجا ماشین رو گذاشتیم با ماشین اونا رفتیم. یه کم چرخیدیم و از خاطرات سفر گفتیم. آخه وان رفتن رو ایشون ها تو دامن ما گذاشتن :)

برای شام رفتیم یه جا تو جمهوری و ساندویچ کثیف های به شدت خوشمزه ای خوردیم :) من نمی دونم دقیقا با چه هدفی، راه افتادن  رفتن سمت مولوی و شوش و شاپور. هی الکی اون سمت ها چرخیدن . یک فقره چایی هم زدیم بر بدن . یه کم دیر شد و پسر مهربونم با من تا دم خونه اومد و خودش با اسنپ برگشت.

دوس جون به دلایلی اصلا پیشنهاد نمی کنه که من بمونم منزلشون! حالا اون شب رو دور شوخی و خنده انقدر با این موضوع حرصش دادیم که در نهایت می گفت باشه اصلا بیا همین امشب بمون :)

جمعه هم رفتم دنبال دوس جون سرکارش و یک روز دو نفره ی بسیار عشقولانه رو با هم گذروندیم. پسرم بسیار خسته بود لذا حوالی ساعت 9 نخود نخود شدیم.

شنبه رفتم سونوگرافی برای چکاپ شش ماهه ی توده ی سینه م. دو ساعت تمام منتظر موندم تا نوبتم بشه و در نهایت با خبر بدِ رشد توده ی مذکور کلی غمگین شدم. البته که تو توضیحات سونوگرافی نوشته احتمالا بی خطر. در حال حاضر سایز توده 26 * 14 میلیمتر هست . برام نوشته با توجه به هایپر ویسکولاریتی توصیه به برداشت توده میگردد. رفتم سرچ کردم دیدم معمولا توده ای که رگ های زیادی دارن برداشت شون سخت تره و بهشون این اصطلاح رو می گن. 

دوس جون هم هی دلداری داد بهم که چیزی نیست و حتی پیشنهاد داد برم پیش دکتر مامانش که چند سال پیش مثانه شونو درمان کرده. حالا هرچی میگم بابا تخصصش ربطی به مشکل من نداره گوش نمیده که :)

یکشنبه عصر با هیلی رفتیم یه چرخی زدیم . در راستای اضافه وزن هم به جز یه آب طالبی چیز دیگه ای نخوردیم :) برگشتنی من دیدم تایم از کار برگشتن پسرکه. رفتم پیشش و تا میدون ولیعصر با هم اومدیم. آخ که شبا می بینمش چقدر مزه میده بهم.

دوشنبه هم روال همین بود . حالا اون روز برای اولین بار من گفتم از ماشین که نمیخوام پیاده شم. یک عدد شلوار گشاد گلگلی پام بود روی همون مانتومو پوشیدم رفتم. تو مجمتع دوس جون اینا تو ماشین نشسته بودیم که خیلی یهویی مامان و خواهر دوس جون رو دیدیم. حالا منم کاملا بی آرایش و درب و داغون و با شلوار گلگلی . دیگه همون شکلی پیاده شدیم سلام و احوال پرسی کردیم . خیلی هم اصرار کردن که بریم شام بخوریم. البته که من ساعت 7 تو خونه شام خورده بودم :) لذا نرفتیم .

دیروز هم که منزل بودم و جایی نرفتم. 

امروز وقت دکتر دارم که جواب سونوگرافیمو ببرم ببینه. خیر باشه به امید خدا.