منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

از همه چی از همه جا

ای وای من دو هفته تقریبا از آخرین پست می گذره. یه طوری سریع گذشته که اصلا خودمم نفهمیدم :)

خب تا جایی که یادم مونده تعریف کنم.

 چهارشنبه سه مهر رفتیم دکتر جواب  سونوگرافیمو ببینه که خب نظرش همونی بود که فکر میکردم و میگه بهتره عمل کنیم و تمام. البته که گفت 95 درصد خوش خیمه. عملش هم راحته با بیهوشی کوتاه مدت و سبک. و  دو سه روز استراحت هم  کافیه و بعد می تونم به آغوش کار برگردم.

برام یه سری آزمایش نوشت که بعدا با جوابش باید برم برای مشاوره بی هوشی و ادامه ی ماجرا.

پنج شنبه شام منزل مامان دوس جون بودیم. هفته ی قبلش برامون آش فرستاده بود. مامانم گفت زشته ظرفشون رو خالی برگردونیم. سر راهت براشون کلوچه فومن بگیر بریز تو ظرف. که خدا رو شکر سه جای مختلف رفتم هیچ کدوم نداشتن به جاش کیک یزدی خریدم.

اونجا هم مثل همیشه خوب بود . خونه شون کلا خیلی به من خوش می گذره. خواهراش می شینن هی خاطره های بامزه بامزه تعریف میکنن. یه قسمت هم از هیولا دیدیم که من هنوز این سریال رو ندیدم و خیلی خنده دار بود.

شام هم مامانش شنیسل گذاشته بود برامون. 

یکی از خواهرها هم که توی آتیله کار میکنه زحمت کشیده بود، سه تا از عکس های عقد رو برامون رو تخته چاپ کرده بود. زحمت ادیت فیلم هم گردن ایشونه :)

جمعه ش صبح با هیلی رفتیم صبحونه که یهویی تصمیم گرفته بودیم و کلی اولش چرخیدیم که کجا بریم. در آخر هم رفتیم ژ1 کافه که خوب نبود و سرویش دهیشون افتضاح بود. 

عصر هم با یار برنامه ی ویژه ای داشتیم که هی به در بسته خوردیم و از اون روزهای نحس بود. ولی خب خدا رو شکر آخرش بد نبود :)

هفته ی پیش همکار جان مهربونم کلا مرخصی بود و من کلی چالش داشتم برای انجام کارهاش ولی خب خدا رو شکر به خیر و خوشی سپری شد. 

یکشنبه از سرکار که برمیگشتم به هیلی زنگ زدم که بیاد بریم شیک بادوم زمینی بخوریم که از ویارهای این چند وقته اخیره. که گفت دیر میرسه. لذا تنهایی رفتم "مون کافه" و سهمیه ی میلک شیکم رو خوردم :) طبقه ی بالاش فقط من بودم و دو تا مرد سن بالا. از شانسم هم این دو تا بلند بلند کلی ماجرای عجیب غریب داشتن تعریف میکردن. من و هیلی چون زیاد همو می بینیم و کل ماجراهای روزمون رو برای هم تعریف میکنیم وقتایی که می ریم کافه یا رستوران دیگه حرف خاصی نداریم. می شینیم حرف کسایی رو گوش میکنیم که بلند بلند در اطرافمون صحبت میکنن. بله بله می دونم کار بدیه :) خلاصه که اون روز واقعا جای هیلی خالی بود که از صحبت های اون دو تا آقا فیض ببره:))

دوشنبه از یه دکتر دیگه وقت گرفته بودم که سونوگرافی هامو ببرم  و نظر یه دکتر دیگه رو هم بدونم. با دوس جون رفتیم و سه ساعت علاف شدیم تا نوبتمون بشه. ایشون هم نظرشون رو عمل بود. ساعت 11.30 شب از مطب اومدیم بیرون  و رفتیم تازه شام خوردیم.

سه شنبه یار به خودش مرخصی داد و نرفت سرکار . منم به مامان گفتم شام درست کنه که بگیم بیاد پیش ما. 

قبلش هم با هم رفتیم بستنی وانیلی و موز و کره بادوم زمینی گرفتیم که خودمون شیک درست کنیم :)

مامان هم خورشت بامیه درست کرده بود که من فکر میکنم دوس جون خوشش نیومد خیلی و تو رودروایسی خورد :)) بعد از شام هم رفتیم با مشارکت هم شیک درست کردیم که یکم رقیق بود و مثل بیرون نشد ولی مزه ش خوب بود. 

چهارشنبه من از دفتر رفتم پیش دخترای زبان که بریم کافه آپ آرت مان. ما قبلا هم اینجا می رفتیم ولی فکر میکردیم اسمش آپارتمانه.  یه مدل پاستای جدید سفارش دادیم که با میگو بود و یه سس تند و شیرین داشت ومن عاشقش شدم. دیگه کلی حرف زدیم و غیبت کردیم. از اتفاقات بامزه ی اون روز هم اینکه مصطفی زمانی و پگاه آهنگرانی با یه سری دیگه اومده بودن اونجا. روبه روی اونجا هم یه کافه ی دیگه ست به اسم تایپ ، برگشتنی یکی از دخترا داشت نشونمون میداد که اونم جای خوبیه و یه بار هم می تونیم اونو امتحان کنیم که دیدیم نوید محمدزاده هم اونجاس. تا حالا تو یه روز سه تا بازیگر ندیده بودم :)

پنجشنبه برنامه های مختلفی داشتیم: خودمون بریم بیرون. بریم منزل مامان دوس جون یا با دوستای ایشون بریم بیرون که در نهایت گزینه ی سوم شد. قبلش هم من رفتم گل خریدم و کادوی تولد هیلی رو براش بردم . میخواستم بهش پول هدیه بدم. بعد که دیدم براش جور شده بره استانبول لیر بهش دادم :)

از اونجا رفتم دنبال یار و با دوستش و خانومش رفتیم یه کم چرخیدیم و در نهایت رفتیم فودکرت یه پاساژ که فکر کنم جدیدا باز شده و تو سعادت آبادبود. اسم پاساژه هم یادم نیست. غذاهای مختلف گرفتیم و در کل خوب بود.

جمعه هم کاملا دو نفره گذشت که من حتی بیشتر از بیرون رفتن های گروهی دوسش دارم :)

تو این هفته هم تا اینجای کار فقط دیشب دیدمش . آقا راااستی آخر هفته سالگرده 13 هست :) و من بسی خوشحالم البته که تصمیم به برنامه ی خاصی نداریم احتمالا یه شام خوشمزه در کنار هم میزنیم و اگر بشه شاید کیک هم بگیریم به همین شیرینی و به همین خوشمزگی :)

و در آخر هم اینو بگم که این روزا دارم کتاب خاطرات یک گیشا رو میخونم که خیلییی برام جذابه و از اون کتاب هاس که نه دلم میاد بذارمش زمین و نه دلم میاد که تموم شه. تازه هم کشف کردم که کتاب هایی که مثل سرگذشت هست رو خیلی دوست میدارم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد