منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

روزهای خوب

سلام

من برگشتم :)) البته در واقع جمعه ی هفته ی پیش برگشتم ولی خب طبق روال عادی برنامه گشادی مفرط بهم اجازه آپدیت کردن وبلاگ رو نداد. بعدم به این فکر کردم که من که انقدر نوشتن رو دوس دارم از طرفی هم تمام روز در حال چرخیدن تو اینستا هستم پس چرا یه پیج اونجا درست نکنم؟ باشد که تند تند و مصور بنویسم. خلاصه که این آدرس اینستا هست و می دونم که اینجا دیگه به اون صورت خواننده ای نداره ولی هر کدوم از بچه های وبلاگی که دوس داشته باشن می تونن فالو کنن: manvashahin  فقط نفهمیدم چه مشکلی داشت که موفق نشدم مونیکا و هیلا رو فالو کنم .

خب بریم سر تعریف کردن این مدت. ما سه شنبه 5 آبان رفتم سمت شمال. یکی دو ساعت بعد هم برادر و خانمش و فسقل به ما پیوستن. کل اون سه روزی که ما اونجا بودیم بارون بود. به خاطر فسقل هم یه کم معذوریت داشتیم ، اینه که خیلی جای خاصی نرفتیم فقط در معیت فسقل بودیم بس که بچه ندیده و بی جنبه ایم:)))

روز جمعه هم من با برادرم اینا برگشتم که به کلاس روز شنبه م برسم.

دوس جون عزیز دل رو هم جمعه دیدم . کلی هم سورپرایز شدم چون آقای مهربون یه عالمه برام خرید کرده بود . یه بلوز طوسی ، یه تاپ مجلسی، یه شلوار مشکی، یه بلوز گیپور، یه کالج زرشکی، یه دامن کوتاه و یه جوراب شلواری. خدایی ش هم همه شون عااالی بودن. یکی از دوستای مامانش از ترکیه جنس آورده بود ، دوس جون هم اینا رو برای من گرفته بود. دیگه نمی دونستم چطوری ازش تشکر کنم؟؟؟؟ با کلی زور و زحمت دامن و جوراب شلواری رو برنداشتم. چون اهل دامن پوشیدن نیستم و از طرفی هم جوراب شلواری زیاد دارم. بازم ازت ممنونم دوس جون عزیزم :* ایشالا جبران کنم برات.

تا روز دوشنبه ی پیش مرخصی بودم و البته که رئیس و همکارا سرویسم کردن انقدر که زنگ زدن. شنبه کلی چیتان پیتان کردم که برم کلاس بعد چون همیشه با لباسای تکراری سرکار میرم کلاس، اون روز کلی مورد لطف و عنایت همممه ی دوستا قرار گرفتم و کلی کیفور شدم.

یکشنبه دوشنبه هم خیییلی تلاش کردم که پاشم برم دندون پزشکی ولی تنبلی بر من غالب بود و نرفتم. اه اه چقدرم از این اخلاق خودم بدم میاد. تنها کار مفید من تو اون دو روز این بود که رنگ مو گرفتم ، پگاه موهامو رنگ کرد که خیلی هم راضی بودم خدا رو شکر و یه کم هم زبان خوندم چون 4 شنبه فاینال بود.

سه شنبه ی پیش بالاخره برگشتم دفتر و در دریای کار غرق شدم. یه پرونده ی سخت و پیچیده هم داشتیم که 7/8 تا مشتری داشت ، همه شون هم با هم مشکل داشتن و قرار بود همون سه شنبه بیان که کارشون انجام باشه. منم همه ی کارهاشو انجام داده بودم فقط مونده بود که نوشته شه. رئیس خان زحمت نداده بود به خودش و برنامه رو انداخته بود 4شنبه. منم بهش گفتم که من اون روز امتحان دارم و باید ساعت 2.30 برم. بدون ثانیه ای استراحت مثل فرفره چرخیدم و همه ی کار ها رو تموم کردم ساعت 4 جنازه م رو کشیدم بیرون از دفتر.

روز 4 شنبه هم مشتری های نسبتا محترم قرار بود 9 دفتر باشن که زود کارشون تموم شه . بعد بعضی هاشون قشنگ 12 اومدن :(((( مغز ما رو هم خوردن انقدر با هم دعوا کنن و بالاخره ساعت 1.30 کارشون تموم شد و من به موقع از دفتر زدم بیرون. این ترم تیچرمون خیلی خوب و دوست داشتنی و مقرراتی بود. سر نیم ترم به طرز وحشتناکی با تقلب مقابله میکرد :)) من هم تصمیم گرفتیم واسه امتحان آخر شیطونی نکنم. تنها کاری که  کردم این بود که دو خط اول و آخر رایتینگ رو روی میزم نوشتم . سر امتحان هم دوستم پاکنش رو داد و جواب یه سوال رو روی پاک کن بهش دادم. هیچی دیگه خانومه تیچر با دقت فراوان همه رو زیر نظر داشت. سر کلاس بعدی مون که گفتگوی آزاد با یه تیچر دیگه س که از قضا خیلی هم باهاش ردیفیم بهون گفت شنیدم تقلب کردین معلم تون خیلی شاکی بود از دستتون،  اومده از روی میزهاتون عکس هم گرفته !!!! یعنی ما دهنمون باز مونده بود که یعنی آخه آدم انقدر پیگیر؟؟؟؟ کنکور سراسری که نبوده بابا. دوستم که یه عالمه تقلب روی میزش نوشته بودقشنگ فکر می کرد fail میشه و کلی حالمون گرفته شد. به جاش جلسه ی آخر کلاس گفتگو رو به نقد کردن همکلاسی ها گذروندیم که عااااااالی بود و حال من حسابی برگشت سرجاش انقدر که حرفای دوست داشتنی در مورد خودم شنیدم. البته بگم که واقعا فکر نمی کنم همچین تحفه ای باشم همونجا هم عتراف کردم که اگه خوب و مهربون به نظر میرسم دلیلش اینه که بداخلاقی ها و لوس بودن هام برای دوس جون و مامان بابای طفلی مه :))

5 شنبه نمره ها اومد و در کمال بهت و حیرت، من با نمره ی 90 تاپ نشدم. به دوستم هم داده بود 75 !!! بعد یه همکلاسی دوست داشتنی داریم که درسش معمولیه ایشون با نمره ی 93 تاپ شده بود. در این حد که خود طفلی ش به من اسمس داده بود که حتماً اشتباه شده که به جای تو ، من تاپ شدم:)))) هیچی دیگه خلاصه که تیچر جان بد از خجالتمون در اومد :((((((((

از جمعه دوس جون رو ندیده بودم. 5 شنبه با دوس جون رفتیم یوسف آباد یه شکلات فروشی هست که پیج اینستاش اعلام کرده بود تو حراجه. رفتیم یه عاااااالمه شکلات و پاستیل و کافی میکس اینا خریدیم. بعد هم همون جا کتاب های زبانم رو دادم سیمی کنن تو اون فاصله هم ذرت زدیم بر بدن بعد از مدت هاااااااااا.

بعد هم رفتیم سمت دوس جون اینا و تا 10 اینا با هم بودیم.

جمعه هم من دوس داشتم بریم سینما که خیلی وقته نرفتیم ولی نتونستم برم سایت سینماتیکت . دوس جون هم گفت بیا بریم ساعت ببینیم. اول رفتیم گیشا رو چرخیدیم ولی چیز خاصی پیدا نکردیم بعد هم رفتیم سمت ستارخان که یکی از دوستای دوس جون مغازه ساعت فروشی داشت. یه کمی از دوستش آمار فیک و اصل بودن ساعت ها رو گرفتیم یکی دو تا قیمت هم داد بهمون که چرب به نظر می اومد. رفتیم یه جا دیگه که دوس جون یه ساعت پسندید قیمتش هم بدی نبود و می تونست به بودجه ی ما نزدیک بشه. هر چند من کلا یه مدل دیگه چشمم رو گرفته بود ولی اون مدلی ها اصلش 1800 به بالا بود، های کپیش هم نمی ارزید. دیگه همونی که دوس جون به شدددت پسندیده بود رو با یه قیمت خوب خریدیم.  ست مردونه هم داشت که دوس جون می خواد به زودی بخره و ست کنیم با هم :)) بعد هم به عنوان شیرینی ش رفتیم جیگر خوردیم :)))

شنبه به سریال دیدن گذشت. گریز آناتومی رو تموم کردم و دسپرت هوس وایوز رو دارم می بینم که بد نیست ها ولی اونقدرا هم چشمگیر نیست.

یکشنبه هم بالاخره یکی از قورباغه های گنده رو قورت دادم و رفتم برای تمدید لیزر. تازه خوبی ش هم این بود که من قبلا می رفتم تجریش که واقعا برام دور بود و تو ترافیک روانی می شدم تا برم و برگردم. این سری رفتم یه جای جدید تو گیشا که دقیقا همون دستگاه رو داره و اپراتور تجریش هم اومده اینجا و تازه قیمتش هم پایین تره. خیلی هم تند و سریع کارم تموم شد. بماند که چه درد وحشتناکی داشت :((( از اونجا رفتم پیش دوس جون جانم. رفتیم بنزین زدیم. بعد هم چون دوس جون با قول غذا اومده بود بیرون رفتیم میخوش و مرغ سوخاری و چیزبرگر خوردیم. لامصب ساعت 7 عصرم که بری میخوش باز شلوغه!! بعد هم چون دوس جون شدیداً خسته بود من 8 برگشتم خونه. آقا ما یه بازی جدید کشف کردیم : smash hit یعنی حرف نداره. بازی سختی هم هست من و دوس جون تا مرحله 7 بیشتر نمی شد بریم تا اینکه دوس جون خان نسخه ی هک شده ش رو پیدا کرد و با اون تا آخرین مرحله ش رفتیم و حسابی عقده هامون رو خالی کردیم. دوس جون هم هر دو مدلش رو پاک کرد. منم اون هک شده هه رو نریختم. نگم براتون که انقدر بازی کردم که با همون معمولیش به مرحله آخر رسیدم :)))) خانومه هستم، خوره ی بازی خوشبختم :))))

دیروز هم جلسه ی اول ترم جدید زبان بود با یه تیچر جدید. دیگه این ترم کلاس گفتگوی آزاد رو برنداشتیم. بعد هم که رسیدم خونه ، خاله و مادربزرگ و فسقل اینا خونمون بودن. فسقل طفلی هم در حال درآوردن دندون آسیا هست و تب داشت. بعد با بی حالی شیطونی می کرد. یعنی هر چند متری که می دویید و آتیش می سوزوند یهو برای 30 ثانیه می گرفت می خوابید بعد دوباره پا می شد می دویید و دل ما رو کباب می کرد.

دیگه همینا دیگه واقعا شرمنده که انقدر طولانی شد. ایشالا تو پیج اینستا زود به زود تر و مختصر تر بنویسم.

پست هول هولی

سلام سلام . من فردا دارم با خانواده می رم شمال . الان هم خبر رسید فسقل اینا هم میان باهامون و من کلی ذوق زده شدم. امروز هم تو دفتر کلاس فشرده در سطوح مقدماتی و پیشرفته برای همکارا داشتم در خصوص انجام کارهای دفتر در زمان مرخصی من حالا خوبه از یه ماه پیش می دونن که من قراره 5 آبان برم ولی همه امروز یادشون افتاده بیان چهار تا کار یاد بگیرن که به امید خدا اونجا منو کچل نکنن با صد میلیون بار زنگ زدن.

من و دوس جون دقیقا از سه شنبه تا دیشب هر روز همدیگه رو دیدیم به جز روز جمعه که من با دخترا رفتم بیرون و دیر شد که برم سمت دوس جون اینا.  این روزها هم جای خاصی نرفتیم هر روز تو مجتمع دوس جون اینا بودیم و از اون دوره هایی بود که من به شدت آقای دوس جون رو دوست داشتم و هی میخواستم قورتش بدم. 5 شنبه رفتیم انقلاب . من برای خودم و سه تا از بچه های زبان کتاب های ترم دیگه رو خریدم. بعد هم با اینکه دوس جون دلش رستوران سی نون می خواست ، من گفتم شاید تعطیل باشه و همونجا یک عدد عطاویچ یافتیم و شام رو همونجا خوردیم.

دیروز هم با دوس جون رفتیم مرغابی زیبا و جایزه ی خوشمزه مون رو دریافت کردیم.

دیگه همینا دیگه چیز خاص دیگه ای یادم نمیاد. ایشالا هفته ی دیگه برمیگرم

روزها و سالگرد

باز من تنبل شدم تو نوشتن بعد یادم میره کجاها رفتم و چیکارا کردم اگه بخوام از اون جایی که یادمه بگم میشه جمعه ی هفته ی پیش که با دخترای کلاس زبان رفتیم کلپچ خوری . رفتیم ستارخان که فقط قیمتش نسبتاً خوب بود. غذاشون سرد بود ، نونشون لواش بود!! زبون هم به تنهایی نمی تونستی سفارش بدی! ولی خب با دخترا خیلی خوش گذشت از اونجا اومدیم دم خونه ی ما که چند قسمت سریال دسپرت هوس وایوز (که برای کلاس زبان باید می دیدم ) براشون بریزم. بعد رفتیم بام امیر آباد که البته اون وقت صبح به جز ما هیچ بنی بشری اونجا نبود. تصمیم گرفتیم بریم بستنی بخوریم. یکی از بچه ها یه جا رو تو سیدخندان پیشنهاد داد. تو راه هم بارون سیل آسایی گرفت که نگو و نپرس . بستنی فروشی مورد نظر هم در اون ساعت بستنی نداشت البته ما که کم نیاوردیم برگشتیم سمت یوسف آباد و رفتیم صمد. من خیل اهل بستنی نیستم ولی اون روز خیلی بهم مزه داد به اندازه ای که از اون روز به دوس جون گیر دادم بریم بستنی بخوریم

شنبه ی پیش هم که تعریف کردم با دوس جون رفتیم شام سالگرد خوردیم. دوس جون هم نذاشت از غذاهای خوشمزه مون عکس بگیرم.

دوشنبه که روز سالگرد بود با مقادیری اسمس های عاشقانه و تبریک های اینستاگرمی سپری شد.

و آماااااا سه شنبه که من قول کیک رو از دوس جون گرفته بودم. ساعت 5.30 از خونه زدم بیرون پیش بسوی پوپک. از اون کیک کارملی های مورد نظرم نداشت یه کیک شکلاتی و یه شمع قلبی 9 خریدیم . همون سمت ها بودم که چراغ بنزینم روشن شد. دیگه رفتم سمت اتوبان که برم پیش دوس جون. حالا از شانس من هم ترافیک دو برابر هر روز بود. یعنی استرسی گرفته بودم که اگه خاموش کنم چه خاکی باید بریزم تو سرم؟؟ قسنگ ساعت 7 بود که رسیدم پیش دوس جون و از اونجا بی فوت وقت رفتیم بنزین زدیم تا با خیال راحت مراسم سالگردمون رو برگزار کنیم.

یه کمی هم خوراکی و آبمیوه* گرفتیم. چون می دونستم دوس جون علاقه ای به پارک نداره ، همون تو ماشین شمع مون رو روشن کردیم و فیلم و عکس گرفتیم. بعد چون نزدیک خونه ی دوس جون اینا بودیم ، دوس جون کیک رو برد خونشون بریدو یه تیکه تو بشقاب برای خودمون آورد. کادوی سالگرد هم من برای دوس جون یه کت تک خریدم که البته چون یه کمی گرون شد یه مقدار از پولشم خودش داد منم دوس داشتم یه ساعت بخرم ولی نشد بریم خرید ،  فعلا نقدی باهام حساب شده تا سره یه فرصت که بریم بزنیم تو گوش پول

دوستم که طلاق گرفته و شوهر نامردش بچه شون رو برداشته رفته، هفته ی پیش اومده بود تهران دنبال یه سری از کاراش. چهارشنبه من داشتم از کلاس برمیگشتم که زنگ زد گفت پیش مرنوشه و داره می بردش بیرون . این وسط یه آکولاد باز کنم مزنوش طفلی رو بگم که شوهر بی معرفتش انقدر کم برای این دختر وقت گذاشت و ریز ریز کرم ریخت تا بالاخره هفته ی پیش صدای خانواده مرنوش هم در اومد و بعد از کلی جلسه خانوادگی و حرف و حدیث تصمیم گرفتن طلاق بگیرن یعنی دلم براش کبابه ها که تو این وضعیت که دلخوشی به شوهرش بود اونم این طوری کرد. آکولاد بسته. اون روز سه تایی رفتیم بیرون و بعد از دو ساعت ترافیک رسیدیم سعادت آباد که شام بخوریم. مرنوش طفلی هم خیلی افسرده بود و کلا در حد کلمه حرف می زد. بعد از شام اونا می خواستن برن بام امیر آباد . ساعت حدود 10 بود و منم حسابی خسته بودم دیگه منو رسوندن خونه و خودشون رفتن.

این دوستم چون مشهد زندگی میکنه تهران یه جای کوچک اجاره کرده که واسه کارای دادگاهش که میاد اونجا بمونه. 5 شنبه منو دوس جون رو دعوت کرد اونجا. روز اول محرم هم بود و بیشتر از تعداد آدما ، هیئت اون سمت ها بود. یه دو ساعتی اونجا بودیم  و برگشتیم سمت خودمون. حالا من دلم بستنی می خواست ، دوس جون کباب هوس کرده بود. رفتیم کبابی همیشگی مون سر گیشا که دیدیم کلی دکور و پرسنل عوض کرده یه کم مردد بودیم که بریم تو یا نه که خانم صندوقدار با لبخند بهمون اشاره کرد بفرمایید داخل. هیجی دیگه رفتیم کباب سفارش دادیم که خییییییلی معمولی بود . برنجشون هم دم نکشیده و تقریبا بی کیفیت بود. اکثر مشتری ها آش سفارش داده بودن. به هر ضرب و زوری بود غذا رو خوردیم و اسم رستوران رو از لیست رستوران های مورد علاقه خط زدیم.

جمعه هم یه ساعتی رفتم پیش دوس جون که البته ایشون منو گول زد و رفتیم پیتزای مرغابی زیبا خوردیم. راستی من یه بار از پیتزای اینجا عکس گرفته بودم برای اینستاگرم رستورانه فرستاده بودم . عکس ها رو برای مسابقه گذاشتن که عکس ما چهارم شد اونا هم لطف کردن به ده نفر جایزه دادن همین روزا میریم جایزه مون که یه پیتزا مخصوصه می گیریم.

دوس جون هم کارش تعطیله و یه کمی استرسش کم شده و اینا باعث شده ایشون تبدیل شه به گل پسر دوست داشتنی و خوردنی من

یکشنبه هم با هم بودیم. جای خاصی نرفتیم ، یه چایی هیئتی خوردیم و دوس جون دو تا بازی ریخت رو گوشی من و با کلی ذوق و هیجان بازی کرد.

امروز هم احتمالا با همیم . همین الان یک عدد مشتری سمج اومد من برم

9 سالگی

بیست مهر همیشه روز خوبی بوده و خواهد بود. بعد از ظهر پنج شنبه ی پاییزی که من و دوس جون برای اولین بار همدیگه رو دیدیم. خودم هم باورم نمیشه از اون روز نه سال گذشته. نه سال خیلییییییییه. به تعداد تک تک 3287 روز یا حتی بیشتر به تعداد ساعت های این روزها با هم و از هم خاطره داریم. دوس جون عزیزم دوستت دارم  و روزمون رو تبریک میگم . امیدوارم هر روزمون در کنار هم به شیرینی روز سالگرد باشه و همیشه و همیشه قدر تک تک لحظات حضور هم رو بدونیم.

امسال احتمالا اولین و آخرین سالیه که برنامه مون هماهنگ نشد که امروز در کنار هم باشیم. روزهای آخر قبل از محرم هست و دوس جون به طرز وحشتناکی سرش شلوغه و اکثر شب ها برنامه س. امروز هم من تا 6.30 کلاسم و بعد هم مهمون داریم. به جاش شنبه شب رفتیم رستوران و شام سالگرد رو تو رستوران سی نون تنوری یوسف آباد خوردیم. رستوران خیلی محشری بود که باعث شد دوس جون بعد از قرن ها پیتزا بخوره و عاشق پیتزاش هم بشه منم که طبق معمول پاستای عزیزم رو سفارش دادم و اسم رستوران به لیست مورد علاقه مون اضافه شد. اون شب دیگه دوس جا برای کیک نداشت. احتمالاً فردا رو به صرف کیک و شمع با همیم.

روزهای دلپذیر

صبح دلپذیر مهری تون بخیر.

از دوشنبه ی پیش شروع کنم که مامانم از نصفه شبش حالش بد شده بود. صبح هم داداشم طبق روال همیشه فسقل رو آورد خونمون. من بمیرم براش که با تمام شیطونی ش، به شدت به مامانم وابسته س و اون روز فهمیده بود مامانم مریضه، بسیار خوب و خانم رفتار می کرد. امر خطیر غذا دادن بهش هم به من محول شد . من شرمسارم که بگم کلهم یک قاشق غذا خورد. برای اولین بار تو عمرم هم پوشک عوض کردم که خیلی هم سخت نبود. البته شماره یک بود ، از الان با دوس جون اتمام حجت کردم شماره دوی بچه گردن خودشه عصرش من یه سر رفتم پیش دوس جون. اومدیم از سوپرمارکت مجتمع شون خوراکی بخریم بعد یه دختر خیلی خوشگل و شیک اومد تو و سلام و احوالپرسی گرمی با دوس جون کرد، دوس جون بی معرفت هم خیلی گررررم جوابش رو داد. هیچی دیگه مدیونید اگه فکر کنید این جریان سرآغاز به یحث طولانی نبود. آقا چیکار کنم من حسودم اصن املم بدم میام کسی با دوس جون احساس نزدیکی کنه البته منظورم غریبه هاس و گرنه کسی که بشناسم و مورد اعتمادم باشه با دوس جون مسافرتم بره مشکلی ندارم. اون روز از همه بیشتر خنده های دوس جون عصبی م میکرد که به جای اینکه نادم و پشیمون باشه از ناراحتی من خنده ش گرفته بود

سه شنبه الی دوستم بعد از مدت هاااااا اومد خونمون. مامانم هم یک عدد پلو خورشت قیمه بادمجون معرکه درست کرده بود و من و الی تا خرخره خوردیم و افتادیم یه گوشه به حرف زدن از آبان پارسال یه عاااالمه کتاب هایی که نمی خوندم رو جمع کرده بودم ببرم کتابخونه بدم هی پیش نمی اومد. دیگه اون روز دوس جون زنگ زد و قرار شد 6.30 بیاد سمت ما که البته از ساعت 6  اعلام حضور کردن. منم تندی حاضر شدم با الی از خونه اومدیم بیرون .

6.25 رسیدیم کتابخونه ی پارک شفق و دیدیم ساعت کار رو  زده تا 6.30 . البته که خانومه فقط کتابها رو قبول کرد و گفت الان آخر وقته و نمی تونم ثبت نام کنم. دیگه یه کمی با دوس جون تو پارک قدم زدیم. و برگشتیم سمت دوس جون اینا تو راه یه عالمه دعوا کردیم که چی بخوریم من دلم فلافل می خواست دوس جون می گفت نه. آخر راضی ش کردم بریم فلافلی . بعد دقیقا بغل رستورانه یه جیگرکی زده بودن. هر دو هم میز صندلی گذاشته بودن تو پیاده رو. هیچی دیگه دوس جون گیر داد که بیا جیگر بخوریم. هر چی گفتم عزیزم برای من ساندویچ بگیر برای خودت جیگر همین جا می شینیم با هم می خوریم قبول نکرد. دو تا ساندویچ گرفت خوردیم. بعد گفت من سیر نشدم می خوام جیگر هم بگیرم !!! گفتم باشه ، برای اینکه دلش نشکنه چند لقمه هم خوردم باهاش. بعد قشنگ احساس می کردم  خودش داره به زور می خوره از ترس من که بهش گیر ندم .شبشم هی اسمس می داد حالم بده از بس خوردم دارم می ترکم

4شنبه دوس جون برنامه بود منم تا 8 اینا خونه بودم. بعدم با پگاه رفتیم بام امیر آباد . 5شنبه صبح پدوس جون هی گفت برنامه دارم، ندارم. برنامه ی منم با دوستام هماهنگ نشد که بریم بیرون. دوس جون نرفت و عصرمون رو با هم گذروندیم. من از خونه پسته و میوه ی پوست کنده برده بودم. یه کمی خرت و پرت دیگه هم خریدیم. دوس جون هم کلی گوگولی و دوست داشتنی بود. اول هم قرار نبود بریم شام بخوریم ولی ساعت 8 که شد دیدیم هر دومون گشنه ایم. دو تا نتبرگ داشتم برای رستوران ایران ایتالیا تو چهارراه ولیعصر. به همونجا زنگ زدیم که گفت می تونید بیاید. رستوران بامزه و نسبتاً شلوغی بود . من پاستا آلفردوی عزیزم رو سفارش دادم و دوس جون چیز برگر. غذا ها رو خیلی دیر اوردن ولی کیفیت و حجم غذا خوب بود و بسی لذت بردیم. میوه ها هم رو دستم باد کرد و مجبور شدم خودم بخورمشون

جمعه هم که روز دخترونه بود و کلی با بچه ها برنامه داشتیم. قرار شد نهار بریم فرحزاد. مدیونید اگه فکر کنید دوس جون تلاش نکرد گولم بزنه که به جای دوستام با ایشون برم. البته که من دختر خوبی بودم و گول نخوردم. دیگه یکی از بچه ها ماشین آورد و رفتیم فرحزاد. اونجا هم اگه اشتباه نکنم رفتیم رستوران تخت جمشید. جوجه، چنجه و کباب سفارش دادیم. غداها خیلی معمولی بود و واقعا به قیمتش نمی ارزید. خدا رو شکر کسی اهل قلیون نبود و بعد غذا سریع پاشدیم. بعد یکی از بچه ها هی اسم کیک و شیرینی می آورد ما هم که شیکمووووو قرار شد بریم پوپک یه چیزی بگیریم. بعد من دیدم تولد یکی از دخترا وسط هفته ی دیگه س و ممکنه نتونتیم اون روز ببینیمش. تصمیم  گرفتم کیک تولد بگیرم براش دیگه با خودش رفتیم کیک انتخاب کرد. روی کیک هم برامون نوشتن. شمع هم عدد اشتباهی خریدیم و اومدیم خونشون. واااای که چقدر کیک های پوپک خوبن. یادم می افته از خوشمزگی ش گریم می گیره یکم تولد بازی کردیم و تو سر و کله ی هم زدیم. بعد دیدیم مرنوش تو گروه تلگرام مون نوشته خونه تنهام. هیچی دیگه گله ای پا شدیم اومدیم پیش مرنوش.  من می خواستم برم پیش دوس جون که ایشون اعلام انصراف کردن. خودشون هم با حسود خان رفتن بیرون. خلاصه که آخر هفته و تعطیلات خوبی داشتم و حسابی بهم خوش گذشت.

خدا رو شکر دفتر از اون حالت شب عیدی در اومده و خلوت شدیم.  دیروز که از صبح مشتری نداشتیم من با خیال راحت تمام آمار های فص*لی و ارزش اف*زوده و بقیه کوفت و زهرمار ها رو در آوردم. ما معمولا 2.15 اینطورا می ریم. همون موقع ها یه خانمی اومد با کلی اصرار که من باید برم شهرستان و تو رو خدا امروز کارم رو انجام بدید. ما پرونده ش رو گرفتیم دیدیم نقصی داره تا بره کامل کنه بیاد ساعت شد4 . یعنی دلم می خواست کله ی خانومه رو بکنم ها. خودم برم دنبال کار اداری کسی 5 دقیقه هم خارج از وقت برام کار انجام نمیده اون وقت من کارمند نمونه ام و دو ساعت خودمو معطل میکنم

ترم جدید زبان از فردا شروع میشه با کتاب های تاچ ستون. من این ترم به جز کلاس خود ، کلاس گفتگوی آزاد هم اسم نوشتم . یعنی روزای زوج از 3 کلاسم تا 6 و ربع.  معلم این ترم رو هم می شناسم و سه سال پیش باهاش کلاس داشتم. به دوستام پیشنهاد دادم درخواست بدیم این ترم همین معلم رو برامون بذارن ولی چون یه کم سختگیره بچه ها قبول نکردن. یعنی وقتی رفتم تو سایت ثبت نام کنم اسمشو دیدم کلی حال کردم که اتفاقی همون رو برامون گذاشتن . جالب اینجاس که موسسه ما 30/40 تا معلم داره بعد من بین 5/6 تاشون گیر افتادم البته خدا رو شکر همه شون دخترای ماه و حرفه ای هستن و من باهاشون اوکی ام. راستی اون تخفیف رو که برنده شدم رو گفتن باید ترم دیگه استفاده کنی.

امروزم اگه بشه برم یه مانتوی سرکار بخرم. انقدر مانتوم کهنه و زشت شده هر روز با غصه می پوشمش