منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

خوشحال وشاد و خندانم

این الان قیافه ی من بی جنبه س. خب چیکار کنم دفعه اولمه که تو یه قرعه کشی برنده میشم. سفیر ماهی یه بار یه فیلم انگلیسی می ذاره به همراه جلسه ی نقد و بررسی که ما دیروز با دو تا از دوستامون رفتیم . فیلم هم اسکای فال بود از سری فیلم های جیمزباند که در کمال شرمندگی باید بگم اولین باری بود که من فیلم جیمز باند می دیدم. با اینکه فیلم اکشن دوس ندارم ، انصافا فیلم خوبی بود و البته که پرده ی جادویی سینما جذابیت هر فیلمی رو چند برابر می کنه. بعد از فیلم هم همیشه قرعه کشی می کنن و به چند نفر تخفیف 80 درصد ثبت نام می دن. هیچی دیگه اولین نفر اسم من در اومد.

امروز هم جناب رئیس از دست همکارا شاکیه و اینجانب سوگولی ام . خدا نیاره اون روزی رو که از من شاکی باشه سرمون هم خلوته گفتم بیام یه پست بنویسم.

از پنج شنبه ی دو هفته پیش که 19 شهریوره بگم که دوس جون برنامه بود و من تنها و بی برنامه. اول قرار شد برم خونه ی دوستم ولی بعد دیدم ساعت 8 اینا ممکنه دوس جونش بیاد خونشون . دوس جون منم دوس نداره این داستانا رو لذا منم کنسل کردم نرفتم.به جاش با یکی از دوستای هنرستانم که مدت ها بود ندیده بودمش قرار گذاشتیم. خونه ی ساقی اینا اون ور اتوبان ، دقیقا پشت خونه ی دوس جون ایناس . از همونجا برش داشتم و رفتیم کافه تیشن که اونم به دوس جون خیلی نزدیکه. یه ساعتی با دوستم بودم که دوس جون زنگ زدن گفتن من دارم میرم میشه بیای یه سر ببینیم همو؟ حالا چرا؟ چون آقا کت شلوار پوشیده بودن و خوش تیپ شده بودن دلشون نیومده بود واسه من دلبری نکنن یه چند دقیقه ای هم به سیر جمالات دوس جون مشغول شدیم و لذت بردیم   بعدم آژانس اومد دنبالش رفت سر برنامه ما هم برگشتیم خونه.

جمعه صبح می خواستم برم خونه ی دوستم. بعد دوس جون که عمراً قرار صبح و ظهر رو دوس نداره از 9 صبح بیدار شده بود ، اصرار اصرار که نرو اونجا . بیا دو تایی بریم بیرون که البته من زیر بار نرفتم. تا عصر پیش دوستم بودم. در یک تصمیم انتحاری قبل از رفتن پیش دوس جون رفتم موهامو کوتاه کردم خانومه س دیگر، گاهی جنی می شود اتفاقا خیلی هم خوب شد . جلوی مو رو برام خورد کرد و پشتش رو هم تا سرشونه م صاف کوتاه کرد در آخرهم چون مشتری نبود سشوار هم کشید. بعد دوس جون خان برگشته می گه وای موهاتو رنگ کردی؟ چقدر خوشگل شده طفلی حق هم داره از بس من موهامو سشوار نمی کشم اصن رنگش معلوم نمیشه . رفتیم زغالی برگر یوسف آباد که رستوران مورد علاقه ی دوس جونه. کلی هم بازسازی کرده بودن . دو عدد چیزبرگر زدیم بر بدن. در جهت هضم غذا هم یکمی تو پارک شفق پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه.

یکشنبه با دوس جون رفتیم گیشا خرید. خیلی سریع و راحت دو عدد شلوار جین خریدم. یکی طوسی بسیار روشن، یکی هم سرمه ای. یه کفشم دیدم که خیلی خوب بود ولی فقط سایز پای من یه جفت داشت که یک لنگه ش چسب ریخته بود روش و ترتمیز نبود. دوس جون هم خیلی خوشش نیومده بود. منم نخریدمش ولی چشمم موند دنبالش. یه کمی هم با دوس جون بحث مون شد سر چیزای الکی پلکی. برگشتیم تو مجتمع و آشتی کردیم . به نوعی رکورد بود واسه خودش قهر و آشتی در کمتر از نیم ساعت

دیگه دوس جونو ندیدم تا جمعه. چهارشنبه هم امتحان فاینال زبان بود. که نسبتاً خوب دادم. دوس جون 4شنبه تا جمعه هر روز برنامه داشت. دلتنگی ها هم با دو سه تا اسمس جانانه در بعد از ظهر 4 شنبه برطرف شد. 5شنبه هم نتیجه امتحان اومد و من تاپ شدم فکر کنم دارم به اوج برمیگردم باز.

به دوس جون پیشنهاد دادم به جبران هفته ی پیش این جمعه بریم بیرون که قبول کرد و بازم از 9صبح بیدار بود. منم از صبح با گلو درد از خواب بیدار شدم. تصمیم گرفتیم بریم فرحزاد. ولی طبق معمول یه خروجی رو رد کردیم و رفتیم سمت شرق . من گفتم بیا به جاش بریم فشم حالا که این سمتیم. هیچی دیگه تو این بچرخ بچرخ ها از لواسون سر درآوردیم. بعد یک بارون سیل آسایی هم گرفته بود که من واقعا دو متر جلوتر رو نمی دیدم. اولین رستورانی که دیدیم وایسادیم.چلوکباب گرفتیم که بدک نبود.خیلی وقت بود از این جور جاها نرفته بودیم . حالا دوس جون هم گیر داده بود که قلیون بگیریم. ما سال هاست که از قلیون زده شدیم ودیگه اصن تو مودش نیستیم. من گفتم بابا دو نفری که یه قلیون رو نمیکشیم ولی دوس  جون که گوش نمی داد. اینجا بود که یاد شخصیت دوست داشتنی خردادیش افتادم. گفتم باشه عزیزم بذار نهارمون رو بخوریم بعدش سفارش میدیم. البته که بعد از نهار دوس جون نظرش 180 درجه عوض شده بود و اصلا هم قلیون دوس نداشت دیگه. حدود ساعت 3.30 از اونجا اومدیم بیرون. بارون کم شده بود و ظهر دوست داشتنی من در کنار آقای دوس جون رو به انتها بود. یه کمی ترافیک موندیم تا برسیم خونه. عصرم که ایشون رفت برنامه. منم مشغول خود درمانی با لیمو عسل، قرص جوشان و میوه شدم.

شنبه هم حالم خوب نبود که برم پیش دوس جون.

دیگه همینا دیگه. ببخشید اگه پر حرفی کردم.

از همینجا بی صبرانه منتظر ورود پاییز عزیز و دوست داشتنی م بانضمام سالگرد و کادو و شب های بلند و هزارتا چیز دوست داشتنی دیگه هستم.


بچه ها مدرسه تعطیله :D

سلام سلام دوس جونای گل. چطور مطورید؟ ما هم خدا رو شکر خوبیم. سه شنبه ی پیش با دوس جون بودیم. اول می خواستیم بریم سینما و منم دوس داشتم فیلم قندون جهیزیه رو ببینیم. نمی دونم چرا جدیداً سایت سینماتیکت مشکل پیدا کرده . از دفتر موفق نشدم بازش کنم به دوس جون گفتم که اونم از خونه با کلی مصیبت تونست وارد سایت بشه و از شانس ما هیچ سانس یا سینمای نزدیکی فیلم رو نداشت. بی خیال سینما شدیم. من حدود 7 راه افتادم که برم پیش دوس جون که دلتون نخواد 45 دقیقه تو ترافیک موندم (مسیری که بدون ترافیک 5/6 دقیقه س ) دوس جون هم تارسیدم در جا پیشنهاد ساندویچ داد و با هم رفتیم سمت گیشا. کالباس تنوری و سیب زمینی گرفتیم و در حین خوردن ساندویچ های خوشمزه مون یه سری فایل صوتی روانشناسی گوش کردیم. این فایل ها مربوط به دکتر او*حدی هستن و یه سری کلاس بوده برای سایر روانشناس ها که با اجازه ی خودشون رکورد شده و با اینکه برای مخاطب معمولی نیستن بسیار به نظر من جالب اومده. و این چند وقت همه ش در حال گوش دادن شون هستم. نکات جالبی برای روابط زوجین داره.

پنج شنبه ی پیش هم قرار بود برنامه ی ویژه ای  داشته باشیم. چون این اواخر اکثر 5 شنبه ها ایشون برنامه بودن و من بی دوس جون می موندم. تو دفتر هم خیلی خلوت و بیکار بودیم. رئیس هم 10 صبح کیفش رو زد زیر بغلش و الفرار. ما هم 12 زدیم بیرون. خیلی بداهه سر راه نون تست خریدم . تو خونه هم یه مقدار مرغ پختم و با سس و آبلیمو و روغن زیتون و جعفری مزه دارش کردم . با تست ها ساندویچ درست کردم و گذاشتم تو یخجال که خنک شن. چیپس و ماست و خیار شور هم ظرف ظرف آماده کردم. درسته که دوس جون علاقه ای به پیک نیک و خوراکی خوردن تو پارک نداره ولی دلیل نمیشه که من از این کارا که دوس دارم انجام ندم که

ساعت 7 رسیدم پیشش ویه بعد از ظهر دلچسب و دلپذیر شهریوری رو در کنار دوس جون عزیزم سپری کردم. حالا بماند که دوس جون یه ساندویچ کوچیک بیشتر نخورد و هی هم تاکید داشت خیلی خوشمزه س ها ولی من زیاد گشنه م نیست. دیگه الله اعلم خوشش اومد یا نه

جمعه دوس جون برنامه بود. منم عصرش با پگاه یه سر رفتیم ولیعصر. نگم که چقدررررر جنس ها کیفیت پایی ن وقیمت ها فضایی بود. مثلا یه کتونی آشغال که چسب کفه ش از همه طرف زده بیرون رو تو حراج گذاشتن 140 تومن خیلی هم پررو برگشته می گه اینا 260 تومن بوده!!! پگاه دو ماه پیش یه کتونی بسیار راحت از اسکچرز گرفت 220 . مگه آدم دیوانه س اینا رو بخره؟؟ منم مانتوی سرکار میخواستم که چیز به درد بخوری نبود و کاملا دست خالی برگشتیم.

یکشنبه هم می خواستم با دوس جون بریم گیشا در جستجوی مانتو که یه کمی دیر شد و بی خیال شدیم. موندیم تو مجتمع شون و تو سر و کله ی هم زدیم.

دوشنبه شب هم دوس جون و دوستشون دکی خیلی بداهه تصمیم گرفتن یه روزه پاشن برن شمال. بعضی وقتا یه حس ششم جالبی بین منو دوس جون هست. مثلا اون شب می دونستم که دوس جون نصفه شب می رسه و قرار بود رسید خبر بده. منم موقع خواب گوشیم رو سایلنت می کنم. ساعت 2.15 از خواب پریدم و گوشیم رو چک کردم که دیدم دوس جون دقیقا دو دقیقه س اسمس داده که رسیده یه حس خوبی گرفتم از این تله پاتی و به خواب شیرین برگشتم. دیشب هم خدا رو شکر صحیح و سال رسیدن خونه.

خاله ی فسقل خانم که سه روز در هفته نگهش می داره رفته مسافرت و این هفته و هفته ی دیگه هر روز پیش ماس. این دختر ما مثل ام وی ام کم مصرفه درسته غذا یا کلا نمی خوره یا به زور یکی دو قاشق می خوره ولی از اون طرف عین چی بگم، فقط می دوه و راه می ره و آتیش می سوزونه هیچی دیگه بی صبرانه منتظر برگشت خاله ش هستیم

  وقتایی که رئیس جان تشریف نمیارن یا وقتایی که به دلیل خوردن آب شنگولی در شب قبل یه کمی سرشون داغه و بسیار شوخ و شنگ و مهربون نشریف دارن یه اصطلاحی داریم بین همکارا میگیم : "بچه ها مدرسه تعطیله" ، یعنی هر کاری دلتون می خواد انجام بدید و حالشو ببرید. هیچی دیگه امروز از اون روزاس و دفتر محل عشق و حاله

اومدم اومدم بالاخره اومدم :)

نزدیک یک ماه از آخرین پستم می گذره از اون دوره هایی بود که رو مود نوشتن نبودم اصلا. خبر خاصی هم نبوده به جز یه دوره ی بیخبری 5 روزه بین من و دوس جون. یه کمی بی حوصله بودم ، خاله پری هم حضور پررنگی داشت و همینا باعث شد به دوس جون بگم بیا یه مدت با هم در تماس نباشیم. مثلاً یه ماه. البته که بعد این همه سال می دونستم مسخره س که بگم بیا بهم بزنیم و قهر هم نبودیم. دوس جون هم اول هی گفت نه و لزومی نداره و این حرفا ولی وقتی اصرار من رو دید قبول کرد به شرطی که هر وقت کارم داشت و زنگ زد جوابشو بدم که منم قبول کردم. انصافاً هم سخت گذشت مخصوصا دو روز اولش که مطلقا در ارتباط نبودیم ولی از روز سوم دوس جون شروع کرد به اسمس دادن، روز پنجم هم پاشد اومد دم خونمون و همدیگه رو دیدیم و مگه میشه ببینمش و صداش رو بشنوم و نرم نشم؟

دو سه تا رستوران رفتیم که جوجه بروستد مرزداران یکی ش بود و برخلاف دک و پز رستوران غذاش اصلا خوب نبود.

جمعه ی پیش هم رفتیم دریاچه چیتگر که اگه از بداخلاقی های آقای دوس جون فاکتور بگیریم خوب بود و خوش گذشت. تااااازه دوس جون رضایت داد و قایق موتوری هم سوار شدیم که فوق العاده بود.

این چند وقت دوس جون درگیر یه سری مشکلات خانوادگی شه که روی رابطه ی ما هم بی تاثیر نیست منم هم دلم برای دوس جون مظلوم می سوزه هم یه جورایی دیگه خسته شدم از اینکه شرایط مون تغییری نمی کنه برای رسمی شدن. سر همینا یه کم دوس جون عصبیه این چند وقت ، منم دیگه یه موقع هایی تحملم تموم میشه و دلخوری بین مون پیش میاد.

سرکار هم من به شدت شلوغم جوری که مثل شب عید شدیم. این دو سه هفته من از 8 که وارد دفتر شدم نان استاپ کار کردم تا 2.30 / 3 که برم خونه. الانم یه چیزی حدود 20 تا پرونده ی انجام نشده داریم که همه شون ناقصن وگرنه باید ظرف یک دو روز انجام می شدن.  بعدم از خونه یه کمی سختم بود وبلاگ نوشتن. عصرا هم که به کلاس زبان و سریال گریز آناتومی (که دوباره دارم از اول نگاش می کنم ) و دوس جون و فسقل خانم می گذره. فسقل 6 تا دندون داره کلمه های دَدَ ، بابا ، ماما و جیس رو می گه . گردگیری هم میکنه مثل چی  کلا هم که نشستن و آروم وقرار تو کارش نیست و فقط راه می ره. دوشنبه ها و چهارشنبه ها مهمون خونه ی ماست.

یه روز هم تو هفته ی پیش با بچه های کلاس زبان رفتیم سینما قلهک که از طرف سفیر فیلم انگیلیسی داشت . با یه ساعت تاخیر رسیدیم و سالن پر شده بود هیچی دیگه خیلی شیک پولمون رو پس دادن ما هم با دخترا رفتیم سینما فرهنگ و فیلم دوران عاشقی رو دیدیم که بدک نبود ولی پیام فیلمو اصلا دوس نداشتم.

یه روز دیگه هم بعد از کلاس رفتیم کافی شاپ و یکی از بچه های قدیمی مون که باردار شده بود و دیگه نیومده بود رو دیدیم که خیلی دیدار خوب و دلپذیری بود از بس که این دختر خانومه.

دیگه همینا دیگه. خیلی حرف برای گفتن و نوشتن داشتم که الان یادم نیست. ایشالا که با همت ویاری خودم دیگه غیبت کبری نداشته باشم. چون همینطوری که بلاگفا هی تیکه تیکه خاطراتمو خورد. خودم هم بخوام یه ماه یه ماه ننویسم، بعدها دلم می سوزه که چرا یه مدت ننوشتم و چیزی ازشون یادم نمی مونه.

بله می دونم خیلی شکمو ام :(((

سلام :) خوبید؟ ما هم خوبیم خدا رو شکر. یادش بخیر یه زمانی این جمله شروع همه ی پست های وبلاگم بود بدون فوت وقت برم سراغ تعریف کردنی هام. اون پنج شنبه که آخرین پست رو نوشتم یعنی اول مرداد دوس جون برنامه بود. منم با دخترا برنامه ی شام گذاشتم و رفتیم آب و آتش و پل طبیعت. اون رستورانی که روی پل مد نظر دخترا بود تعطیل بود. دیگه ماهم برنامه رو عوض کردیم و رفتیم راه چوبی که  از لحاظ تنوع جالبه و هر یک از ما 5 تا از 5 تا جای مختلف غذا سفارش دادیم و نشستیم بصورت مسالمت آمیز با هم خوردیم. ولی کیفیت غذا ها به نسبت قیمت ها چندان تعریفی نداشت. منم که دلتون نخواد پاستا گرفتم که معمولی بود ولی من با عشق و علاقه خوردمش

جمعه صبح هم با هیلی رفتیم ختم مادربزرگ پگاه . از اونجا هم پگاه هی اصرارکرد که برای نهار بمونیم آمآآآآ ما گولش زدیم و نذاشتیم اونم نهار بمونه بردیمش خونه ی هیلدا اینا. نهار هم یک عدد خورشت خوشمزه ی کرفس با مرغ دستپخت مامان هیلدا خوردیم. چون ما همیشه خورشت هامون با گوشته، به دهن من خیلی خوشمزه اومد. عصرش هم دوس جون اعلام کرد که شب هم برنامه داره و قرارمون با حسود خان کنسل شد.

منم حدود ساعت 5 برگشتم خونه و تا آخر شب یه کله گریز آناتومی دیدم.

شنبه ی پیش یهویی تصمیم گرفتم برم پیش دوس جون که گویا قرار بود دوستش بیاد پیشش. دیگه هر چی اصرار کرد که تو بیا به دوستم می گم دیرتر بیاد، خودمو لوس کردم و نرفتم.

به جاش یکشنبه همدیگه رو دیدیم که یادم نمیاد جای خاصی رفته باشیم. فقط یه کم من رو مود غر زدن بودم و کلی حرفای غم انگیز و ناراحت کننده زدم.  شبش هم دوس جون گویا تو خونه مورد اصابت حرفای ناراحت کننده قرار گرفت  باعث شد من کلی عذاب وجدان بگیرم . دیگه تا جایی که در توانم بود سعی کردم از دلش در بیارم

من یه مانتوی مشکی گرفته بودم که یلدا خیلی خوشش اومده بود و قرار بودچهارشنبه با هم بریم که اونم از مانتوهه بخره . من رفتم پیش دوس جون که با هم بریم سمت گیشا که یلدا اعلام کرد حس اومدن نداره و بذاریم برای یه روز دیگه. منم در کسری از ثانیه یادم افتاد که تولد یلدا آخر ماهه منم که همیشه نمی دونم کادو چی بگیرم. چه بهتر که برم همون مانتو رو براش بخرم. دیگه با دوس جون رفتیم خریدیم یه دکمه ش هم افتاده بود . همه ی خیاطی های محترم هم برای دوختن یه دکمه ی ساده ی نا قابل نیم ساعت زمان می خواستن. با دوس جون یه چیپس و آبمیوه زدیم تا حاضر شه. یه ریمل هم خریدم براش  و دادیم برامون کادو کردن. برگشتنی هم من دیدم دوس جون از دور داره با یکی سلام علیک میکنه. بعد از اونجایی که با دوس جون اگه مریخ هم بریم حتما یه آشنا می بینه و خیلی این قضیه عادیه من نگاه نکردم ببینم کیه بعد که دو قدم رفتیم جلوتر دیدم مامان و خواهر دوس جون هستن که داشتن از خیابون رد میشدن دیگه هم روشون رو برنگردودندن که منم سلام کنم. بعد دوس جون خان از دست من ناراحت شده که چرا سلام علیک نکردی و پشت من قایم شدی؟!!! من موندم چی بگم آخه به این بچه؟

از همونجا مستقیم رفتم دم خونه ی یلدا اینا که دوس جون تو ماشین نشست تا من برم کادوم رو بدم و بیام. تا در رو باز کرد بهش گفتم تولدت مبارک که کلی خنده ش گرفته بود که ای بابا حالا کو تا تولد؟؟ بعد هم که کادوش رو دادم اصلا حدس نمی زد مانتوهه باشه. تا باز کرد و مانتو رو دید کلی ذوق کرد و سورپرایز شد . منم حسابی خیالم راحت شد . مامانش هم در حال پخت پیتزا بود و هی اصرار کردن که بمون تا حاضر شه ولی دوس جون طفلی منتظر بود و برگشتیم باهم.

آخر هفته م هم که حسابی شلوغ بود و به شدت دوسش داشتم.  الی و همکاراش یه تعداد بلیط استخر داشتن و به من گفتن تو هم پاشو بیا باهامون. پنج شنبه 12.15 از دفتر اومدم بیرون و به سرعت برق و باد رفتم خونه مایو پوشیدم و بقیه وسایل رو برداشتم و به دخترا پیوستم. استخرش به شدت کوچیک بود یعنی طبق محاسبات من یه چیزی تو مایه های 3 در 5 بود. ولی خب با دخترا خیلی خوش گذشت. یه نهار سرهمی هم آورده بودن که همون رو خوردیم و از خیر ساندویچ خریدن گذشتیم. حدود ساعت 5 هم خونه بودم من. یه دو ساعت خوابیدم تا یه کم خستگی م در بره و برم پیش دوس جون. خیلی هم گشنه رسیدم پیشش در حالیکه به شدت هوس الویه کرده بودم. دوس جون هر چی کرد نتوست راضی م کنه که بریم شام بخوریم. لذا همون الویه و یه سری مخلفات گرفت تو ماشین زدیم بر بدن. یه عالمه هم عکس گرفتیم بعد از مدت ها و روز بسیار خوبی داشتیم در کنار هم.

جمعه صبح هم با دخترا رفتیم بیرون به صرف صبحانه اونم از نوع کله پاچه ش. آقا کی باورش می شه 4 تا دختر بتونن اون حجم از کله پاچه رو بخورن آخه؟ جاتون خالی بسیار چسبید. تازه بماند که بعدش بعضی ها اصرار می کردن بریم یه جا دیگه کره عسل هم بخوریم .

اون روز به حدی سیر بودم که ساعت 6 نهار خوردم.  دوس جون هم اصرار داشت خونه چیزی نخور بیا بریم با هم ساندویچ بخوریم. دوس جون مهربون اگر جایی چیز خوشمزه ای بدون من بخوره تا یه بار با هم نریم اون جای مورد نظر و منم از همون غذا نخورم خیالش راحت نمیشه. از هفته ی پیش گیر داده بود یه ساندویچ همبرگر رویال یه رستوران تو تهران ویلا و هی قسمت نمی شد که بریم. منم به مامانم سفارش کوفته داده بودم واگه نمی خوردم کشته می شدم من غذام رو خوردم ورفتم پیش دوس جون. با هم رفتیم بنزین زدیم بعد هم دوس جون گولم زد و رفتیم از ساندویچه گرفتیم. البته یک عدد گرفتیم و بصورت مشترک خوردیم که جالب و خوب  بود.

دیروز هم اصلا قصد بیرون رفتن نداشتم  تا اینکه دوس جون رو روی یک عکس پیتزای مرغابی زیبا تگ کردم. هیچی دیگه باز منو گول زد و رفتیم پیتزا خوردیم البته که خوشمزه بود ولی چه فایده وقتی این همه بخور بخور باعث شده از 54 کیلوی ماه رمضون بشم 57 ؟

راستی این ترم هم کلاس همون سفیر ثبت نام کردم و از فردا کلاس مون شروع میشه. هر چند که این ترم خیلی الکیه چون از ترم بعد کتاب ها عوض میشن و خیلی فرقی نمیکنه که ما چقدر از کتاب الان مون  رو خونده باشیم ولی خب دلم نیومد دو ماه نرم کلاس.

امروز هم واقعا واقعا می خوام بمونم خونه و هیچ کس با هیچ نوع غذایی نمی تونه گولم بزنه . گفته باشم

مثلا قرار بود پستم مختصر و مفید باشه

همین طوری دلم خواست بنویسم بلکه عادت کنم به جز پست های عریض و طویل ، پست های کوتاه هم بنویسم.

چند شبه به شدت کم می خوابم نه که نخوام، نه اتفاقا خیلی هم دلم می خواد که تخت 12 ساعت بخوابم ولی هی کارهای الکی پلکی پیش میاد. همه ش در حالی سر و کله زدن با سی دی های گریز آناتومی بودم که بریزمشون رو هاردم. گویا آقاهه اینا رو با سرعت بالا رایت کرده بود. کپی کردن هر یه قسمتش دروغ نگم 5 دقیقه میشد تازه اگه به مشکل برنمی خورد. بعدم که با مصیبت همه رو ریختم دیدم چند تا فصلش ناقصی داره. داشتم برای دوس جون تعریف می کردم که در کمال تعجب گفت تو کاریت نباشه فقط لیست همه ی قسمت هایی که میخوای رو بفرست برام. همه رو داد دوستش برام دانلود کرد تازه دو تا فیلم هم میخواستم که زحمت اونا رو هم کشید.

دیشب هم که داداشم گوشی مامانم رو آپدیت کرد و مامانم تا نصفه شب داشت ازم سوال می کرد. آخر هم که خوابم برد حدود ساعت یک اومد دره اتاق رو باز کرد که خانومه یه سوال دیگه بپرسم ؟ گفتم نعععععععع من خوابم و بعد هم تا نیم ساعت بعدش چشام اندازه ی نعلبکی باز بود

سه شنبه قرار بود سمانه بیاد پیشم. دوس جون هم هی زنگ میزد که پاشو بیا بیرون. تا ساعت 8 صبر کردم و خبری ازسمانه نشد. منم بهش یه اسمس دادم که من یه سر میرم بیرون تو کی میای؟ بعد از نیم ساعت جواب داد امروز دیگه دیره فردا میام.

منم رفتم پیش دوس جونم به صرف لواشک. همه ش هم یه ساعت با هم بودیم که همونم خوب بود. وقتی هم می خواستم برگردم دوس جون هی می گفت دلم نمیاد بری و قند تو دل من آب می کرد

دیروز سمانه اومد و نشد برم سریالها رو از دوس جون بگیرم. امروز هم که دوس جون برنامه س. مادربزرگ پگاه هم فوت کرده و ممکنه امروز با بچه ها بریم خونه ی مادربزرگش بهشون سر بزنیم.

حسود خان بود دوستِ دوس جون، نمی دونم یادتون هست با نه. همون که هی با من کل کل داشت. یه چند وقتیه گیر داده به دوس جون که بیا با خانوم هامون 4 تایی بریم بیرون. دوس جون هم خیلی شیک بهش گفته تو که می دونی خانومه ازت بدش میاد و جلوی  خانومت ضایعت میکنه، حالا چه اصراریه؟ اونم جواب داده اشکال نداره بریم خوش می گذره!!! حالا نمی دونم چه نقشه ی شومی داره واسم. احتمالا فردا این دابل دیت به وقوع می پیونده.

برنامه ی کلاس زبانم عوض شده و ترم قراره زودتر شروع شه. زنگ زدم بهشون علت رو پرسیدم که گفتن قراره از ترم بعدی کتاب ها و سیستم آموزشی عوض شه. حالا خوبه سال 90 اینا یه بار کتاب ها رو عوض کرده بودن. یعنی اگه یکی همون سال از پایین ترین لول  شروع می کرده الان تازه آپر اینترمدییت می بوده و بازم باید نصفه ول می کرده. امیدوارم که این تغییر مثبت باشه ولی من از الان باز افتاده تو سرم که موسسه م رو عوض کنم. موسسه ایران استرالیا و ایران آکسفورد بهمون نزدیک هستن و تقریبا خوب به نظر میان. مجتمع فنی هم هست که کتابش همون انگیلیش ریزالته که ما داریم می خونیم ولی هم شهریه ش خیلی گروون تره و هم مختلطه . دیدید من هر وقت می نویسم سوال دارم هیچی دیگه در مورد کلاس زبان یاری کنید بهم لطفا.

پ.ن: در حال حاضر کلاس سفیر میرم.

پ.ن: آقا من داره از بلاگ اسکای خوشم میاد