-
چی فکر می کردیم چی شد
یکشنبه 17 فروردینماه سال 1399 13:36
سال نو مباااااارک خب می بینم که کرونا اومد و به تنهایی پی پی کرد تو حال و اوضاع جهان و البته من عروسی ما که عقب افتاد تا یه تاریخ نامعلوم. ما هم خیلی غریبانه و بدون هیییچ تشریفاتی پنجشنبه 15 اسفند رفتیم همسر لباساشو جمع کرد، 16 اسفند هم جمعه بود و نهار اومدیم خونه ی مامان من عصر هم وسیله های منو آوردیم و زندگی مشترک...
-
سر راه کنار برید دوماد میخواد یار بزنه :)
شنبه 12 بهمنماه سال 1398 12:59
سلااااام خوبید خوشید؟ از آخرین پست اینجا سه ماه گذاشته ولی یک عااااالمه اتفاق هیجان انگیز افتاده. البته تو زندگی شخصیم ها. وگرنه از اوضاع واحوال ایران و جهان نگم بس که غمناک و دلگیر بوده. یه جور عجیب و غیر منتظره ای یه خونه برای اجاره پیشنهاد شد به ما. یهو جوگیره پیدا کردن خونه شدیم. یک دو مورد هم خودمون پیدا کردیم...
-
من آمده ام وای وای من آمده ام
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1398 11:18
اهم اخبار اینکه شنبه ی همین هفته سینه مو عمل کردم و امروز به آغوش کار بازگشتم :) اصلا امیدی نیست که از این تایم طولانی چیز خاصی یادم بیاد. ولی خب دیگه یه چیزایی می نویسم. روز 19 مهر جمعه بود برای سالگرد می خواستیم بریم بیرون. یه رستوران دوست من معرفی کرده بود که خفن به نظر می رسید ولی پسرکم گفت دوره بریم یه جا نزدیک...
-
از همه چی از همه جا
سهشنبه 16 مهرماه سال 1398 13:33
ای وای من دو هفته تقریبا از آخرین پست می گذره. یه طوری سریع گذشته که اصلا خودمم نفهمیدم :) خب تا جایی که یادم مونده تعریف کنم. چهارشنبه سه مهر رفتیم دکتر جواب سونوگرافیمو ببینه که خب نظرش همونی بود که فکر میکردم و میگه بهتره عمل کنیم و تمام. البته که گفت 95 درصد خوش خیمه. عملش هم راحته با بیهوشی کوتاه مدت و سبک. و دو...
-
خانومه برمیگردد 2
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1398 11:33
ادامه ی پست قبلی رو مینویسیم. تا سه شنبه ی پیش رو گفتم که فسقل اینا پیش مون بودن. چهارشنبه منزل بودم تا ساعت نزدیک 9 که باز دلم هوای یار کرد . در حد نیم ساعت باهم بودیم و زود برگشتم که شام رو با برادرو فسقل بخوریم. کلی هم پشیمون شدم که چرا پسرک رو نیاوردم برای شام. ولی خب همون نیم ساعت هم منو شارژ میکنه بسکه این بشر...
-
خانومه برمیگردد
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1398 10:03
آقااا دیگه این دفعه جدی جدی تنبلی کردم ها یکشنبه 17 شهریور پست قبل رو نوشتم و همون شب هم عازم وان بودیم. از سرکار برگشتنی افتادم تو خیابون از این ور به اون ور که یه سری خوراکی جات بخرم و در به در دنبال ملحفه و رو بالشی یک بار مصرف بودم که دیگه نخوایم معمولی با خودمون ببریم. ولی هیچ جا دو نفره پیدا نکردم آخر هم مجبور...
-
خوشحالللم
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1398 15:26
سلام سلاااام من اومدم آقا باز طولانی شد فاصله ی نوشتنم و احتمالا خیلی چیزا رو هی باید به مغز مبارک فشار بیارم که یادم بیاد. پنجشنبه 7 شهریور پسرک نهار میخواست بیاد منزل ما. منم با خیال راااحت گفتم از سرکار اومدم میرم حموم و حاضر میشم تا برسه. ولی ای دل غافل که آب گرم نداشتیم :( همون طوری چرکو لک نشستم منتظر همسر :)...
-
خرده جنایت های زن و شوهری
پنجشنبه 7 شهریورماه سال 1398 11:02
خببب باز انگار داره فاصله می افته بین پست ها. الان که کار خاصی ندارم گفتم بیام بنویسم. از دوشنبه ی پیش که یادمه بگم که هم شب تعطیلی بود و هم دوس جون اون روز به جای پنجشنبه تعطیل بود . کلی برنامه ی عشق و حال داشتیم. ولی دلتون نخواد بیشتر تایم مون رو دعوا کردیم :( حالا سر چی؟ سر اینکه من یادمه سر عروسی همکارم که وسط...
-
آنچه گذشت
یکشنبه 27 مردادماه سال 1398 10:57
یکشنبه صبحی که پس فرداش تعطیله ، تازه خلوت هم هست و از اون مهم تر مدیر هم نداره، دلبرترین روز هفته س :) بی فوت وقت بریم سراغ آنچه گذشت. نزدیک خونه مون شعبه نان سحر باز شده. حالا درسته هنوز خیلی خوشمزه جات رو نداره ولی خب برای منی که همیشه عقده ی نان سحر داشتم، نعمته. سه شنبه از سرکار برمیگشتم که هیلی زنگ زد بریم...
-
سه شنبه قشنگه
سهشنبه 22 مردادماه سال 1398 12:32
بسیار الکی و بی دلیل امروز رو خیلی دوس دارم. البته خیلی الکی هم نیست همین که فردای یه تعطیلی هست و صبح نسبتا خلوتی رو تو دفتر داشتم در حدی که 8/9 مرحله کندی کراش بازی کنم، خودش از نشونه های قشنگی امروزه. شنبه ی این هفته یادم رفت از هفته ی پیش بنویسم به همین خاطر هم خیلی چیزی یادم نمونده. در این حد بگم که دوس جون هیلی...
-
نه انگار جدی جدی زرنگ شدم :)
یکشنبه 13 مردادماه سال 1398 09:26
از کجا شروع کنم؟ شنبه ی پیش. که اگر اشتباه نکنم باز خودم کرمم گرفت که برم بیرون. یه سر رفتم پیش هیلدا به صرف آبمیوه و بستنی . و باز هم خیلی شانسی ما روبروی پاساژ لاله بودیم که پسرک زنگ زد و گفت من تو خیابون حجابم و دارم میرم سمت خونه. منم که رئوووف گفتم پیاده شو بیا پیشمون من می رسونمت. یه آبمیوه هم ایشون میل کردن و...
-
آخر هفته ی شلووووغ
شنبه 5 مردادماه سال 1398 10:42
پنجشنبه از سرکار قرار بود با همکارا بریم نهار. همکارای خانم یه چیزی حدود 15/16 نفر هستن که برنامه های تفریحی می ذارن. خیلیی هم به ندرت پیش میاد که همه بتونن هماهنگ باشن و بیان. از طرفی هم اوایل هر برنامه ای بود من می رفتم بعد از رفتارهای دو سه نفرشون اصلا خوشم نمی اومد. یهو به خودم گفتم وا تو مگه خلی دختر؟ چرا باید با...
-
هفته ای که گذشت :)
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1398 11:59
خب تا سرد نشدم و روز نسبتا خلوتی رو در دفتر سپری میکنم گفتم بیام از هفته ای که گذشت بنویسم. شنبه رو خیلی یادم نمیاد :) یکشنبه رفتم دنبال پسرک . برگشتنی به یه عالمه بحث و نظر سنجی در مورد موضوع شیرین "خونه" گذشت. خیلی هم خسته بود بچه، لذا سعی کردم کم سر به سرش بذارم (اه اه آخه چقدر ایموجی های اینجا بی ریختن...
-
سنجد خوردم که تند تند بیام اینجا :)
شنبه 29 تیرماه سال 1398 11:50
سلام العکیم. حالتون چطوره؟ احوالتون چطوره؟ ما هم خوبیم خدا رو شکر. اون روز بعد از گذاشتن آخرین پست تو اینجا، رفتم یکم از آرشیوم رو خوندم. جالب بود که بعد از چهار سال هر روزی که ازش نوشته بودم با خوندنش کل اتفاقات اون روزبا تمام جزئیات تو ذهنم تداعی شد. بعد یکم دلم سوخت که چرا ننوشتم. تو اینستا هم اوایل تقریبا شبیه...
-
خانومه بعد از غریب به چهاااار سال
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1398 15:34
خب با اینکه حس میکنم دارم تو یه اتاق خالی و فقط با خودم صحبت میکنم باید عرض کنم که سلام خوبید؟ به رسم قدیم ندیما که با همین دو کلمه طومار بلند بالامو شروع میکردم. دیروز بعد از احتمالا دو سه سال خیلی اتفاق وبلاگ هیلا رو باز کردم و کلی از آرشیوش رو خوردم :))) یهو وحشتناک دلم خواست که خودمم بیام اینجا یه سری بزنم . الان...
-
روزهای خوب
سهشنبه 19 آبانماه سال 1394 10:48
سلام من برگشتم :)) البته در واقع جمعه ی هفته ی پیش برگشتم ولی خب طبق روال عادی برنامه گشادی مفرط بهم اجازه آپدیت کردن وبلاگ رو نداد. بعدم به این فکر کردم که من که انقدر نوشتن رو دوس دارم از طرفی هم تمام روز در حال چرخیدن تو اینستا هستم پس چرا یه پیج اونجا درست نکنم؟ باشد که تند تند و مصور بنویسم. خلاصه که این آدرس...
-
پست هول هولی
دوشنبه 4 آبانماه سال 1394 12:39
سلام سلام . من فردا دارم با خانواده می رم شمال . الان هم خبر رسید فسقل اینا هم میان باهامون و من کلی ذوق زده شدم. امروز هم تو دفتر کلاس فشرده در سطوح مقدماتی و پیشرفته برای همکارا داشتم در خصوص انجام کارهای دفتر در زمان مرخصی من حالا خوبه از یه ماه پیش می دونن که من قراره 5 آبان برم ولی همه امروز یادشون افتاده بیان...
-
روزها و سالگرد
سهشنبه 28 مهرماه سال 1394 11:43
باز من تنبل شدم تو نوشتن بعد یادم میره کجاها رفتم و چیکارا کردم اگه بخوام از اون جایی که یادمه بگم میشه جمعه ی هفته ی پیش که با دخترای کلاس زبان رفتیم کلپچ خوری . رفتیم ستارخان که فقط قیمتش نسبتاً خوب بود. غذاشون سرد بود ، نونشون لواش بود!! زبون هم به تنهایی نمی تونستی سفارش بدی! ولی خب با دخترا خیلی خوش گذشت از اونجا...
-
9 سالگی
دوشنبه 20 مهرماه سال 1394 08:29
بیست مهر همیشه روز خوبی بوده و خواهد بود. بعد از ظهر پنج شنبه ی پاییزی که من و دوس جون برای اولین بار همدیگه رو دیدیم. خودم هم باورم نمیشه از اون روز نه سال گذشته. نه سال خیلییییییییه. به تعداد تک تک 3287 روز یا حتی بیشتر به تعداد ساعت های این روزها با هم و از هم خاطره داریم. دوس جون عزیزم دوستت دارم و روزمون رو تبریک...
-
روزهای دلپذیر
یکشنبه 5 مهرماه سال 1394 11:38
صبح دلپذیر مهری تون بخیر. از دوشنبه ی پیش شروع کنم که مامانم از نصفه شبش حالش بد شده بود. صبح هم داداشم طبق روال همیشه فسقل رو آورد خونمون. من بمیرم براش که با تمام شیطونی ش، به شدت به مامانم وابسته س و اون روز فهمیده بود مامانم مریضه، بسیار خوب و خانم رفتار می کرد. امر خطیر غذا دادن بهش هم به من محول شد . من شرمسارم...
-
خوشحال وشاد و خندانم
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1394 12:34
این الان قیافه ی من بی جنبه س. خب چیکار کنم دفعه اولمه که تو یه قرعه کشی برنده میشم. سفیر ماهی یه بار یه فیلم انگلیسی می ذاره به همراه جلسه ی نقد و بررسی که ما دیروز با دو تا از دوستامون رفتیم . فیلم هم اسکای فال بود از سری فیلم های جیمزباند که در کمال شرمندگی باید بگم اولین باری بود که من فیلم جیمز باند می دیدم. با...
-
بچه ها مدرسه تعطیله :D
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 11:45
سلام سلام دوس جونای گل. چطور مطورید؟ ما هم خدا رو شکر خوبیم. سه شنبه ی پیش با دوس جون بودیم. اول می خواستیم بریم سینما و منم دوس داشتم فیلم قندون جهیزیه رو ببینیم. نمی دونم چرا جدیداً سایت سینماتیکت مشکل پیدا کرده . از دفتر موفق نشدم بازش کنم به دوس جون گفتم که اونم از خونه با کلی مصیبت تونست وارد سایت بشه و از شانس...
-
اومدم اومدم بالاخره اومدم :)
دوشنبه 9 شهریورماه سال 1394 12:46
نزدیک یک ماه از آخرین پستم می گذره از اون دوره هایی بود که رو مود نوشتن نبودم اصلا. خبر خاصی هم نبوده به جز یه دوره ی بیخبری 5 روزه بین من و دوس جون. یه کمی بی حوصله بودم ، خاله پری هم حضور پررنگی داشت و همینا باعث شد به دوس جون بگم بیا یه مدت با هم در تماس نباشیم. مثلاً یه ماه. البته که بعد این همه سال می دونستم...
-
بله می دونم خیلی شکمو ام :(((
یکشنبه 11 مردادماه سال 1394 14:04
سلام :) خوبید؟ ما هم خوبیم خدا رو شکر. یادش بخیر یه زمانی این جمله شروع همه ی پست های وبلاگم بود بدون فوت وقت برم سراغ تعریف کردنی هام. اون پنج شنبه که آخرین پست رو نوشتم یعنی اول مرداد دوس جون برنامه بود. منم با دخترا برنامه ی شام گذاشتم و رفتیم آب و آتش و پل طبیعت. اون رستورانی که روی پل مد نظر دخترا بود تعطیل بود....
-
مثلا قرار بود پستم مختصر و مفید باشه
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1394 09:24
همین طوری دلم خواست بنویسم بلکه عادت کنم به جز پست های عریض و طویل ، پست های کوتاه هم بنویسم. چند شبه به شدت کم می خوابم نه که نخوام، نه اتفاقا خیلی هم دلم می خواد که تخت 12 ساعت بخوابم ولی هی کارهای الکی پلکی پیش میاد. همه ش در حالی سر و کله زدن با سی دی های گریز آناتومی بودم که بریزمشون رو هاردم. گویا آقاهه اینا رو...
-
تعطیلات خود را چگونه گذراندید
دوشنبه 29 تیرماه سال 1394 13:10
بسیار عالی بود خدا رو شکر عیدتون مبارک نماز روزه هاتون هم قبول از معدود تعطیلاتی بود که هر روز بیرون بودم و راضی ام ازش. از قبل تر بگم یعنی روز دوشنبه ی دو هفته پیش که خیلی اتفاقی بچه ها برای تولد مرنوش کیک خریدن و رفتن پیشش منم بعد از افطار بهشون پیوستم . کادو هم بهش پول دادیم. خیلییییی وقت بود بهش سر نزده بودیم و...
-
یعنی میشه اینجا حس خونه بهم بده؟ :(
یکشنبه 14 تیرماه سال 1394 09:22
واقعا حرف برای گفتن زیاد دارم. ولی اصلا دست و دلم به نوشتن نمیره. بلاگفای بیشعور حتی لینک وبلاگ دوستام رو هم خورده. میشه لطفا دوباره آدرس هاتون رو برام بذارید که لینک کنم؟ تازه یه سری لینک هم بود که من خواننده ی خاموششون بودم و دو سه تاشون تو ذهنم هستن فقط، اونا رو چطوری پیدا کنم؟ ... یه چند تا از پست هایی که بلاگفا...
-
آقای 29 ساله
سهشنبه 26 خردادماه سال 1394 11:42
دوس جون عزیزم می دونم که اینجا رو کلا یادت رفته و بلاگفا هم رضایت نمیده درست شه با اینحال برای ثبت در خاطرات از همینجا تولدت رو تبریک میگم عشق مهربونم. ایشالا تولد 120 سالگیت رو جشن بگیری و همیشه و همیشه شاد و سلامت باشی و به تک تک آرزوهای ریز و درشتت برسی. این هفته هر دومون حسابی شلوغ بودیم انقدری که من واقعا می...
-
شنبه بهتر از اینم داریم مگه؟
شنبه 16 خردادماه سال 1394 12:13
آقا من هررررررررررر چی صبر کردم اون بلاگفا درست نشد که نشد. دیگه دوسش ندارم اونجا رو. فقط انتقال آرشیو داستان داره که ای کاش حل میشد و من کلا کوچ می کردم :( حالا اینا رو ولش کن. چه شنبه ی دل انگیزی وقتی بعد از سه روز تعطیلی میای سر کار و رئیس خان تشریف نداره و اعلام میکنه نمیاد. درسته که الان در اوج داستان های اظهار...
-
آنچه گذشت
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1394 10:24
یعنی ابر و باد و مه و خورشید فلک در کارآند که نشه من بنویسم. این چند وقت که خیلی دلم می خواست بنویسم بلاگفا خان مشکلات داشت که البته هنوزم داره و من اینا رو 31 اردیبهشت دارم می نویسم که هر وقت درست شد بذارم تو وبلاگ. خب شما ها خوبید ؟ چه خبرا؟ خیلی دلم تنگ شده براتون . امروز فسقل خانم ما یک ساله میشه . سال بی نظیری در...