منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

سنجد خوردم که تند تند بیام اینجا :)

سلام العکیم. حالتون چطوره؟ احوالتون چطوره؟

ما هم خوبیم خدا رو شکر. 

اون روز بعد از گذاشتن آخرین پست تو اینجا، رفتم یکم از آرشیوم رو خوندم. جالب بود که بعد از چهار سال هر روزی که ازش نوشته بودم با خوندنش کل اتفاقات اون روزبا تمام جزئیات تو ذهنم تداعی شد. بعد یکم دلم سوخت که چرا ننوشتم. تو اینستا هم اوایل تقریبا شبیه اینجا روزمره نویسی میکردم. ولی دیدم خیلی مناسب نیست برای اونجا مخصوصا هم که خطر لو رفتن همیشه در کمینه  

من اصلا مشکلی ندارم که بعضی دوستام و همه ی غریبه ها بخونن پیج اینجا یا ایسنتا رو، ولی یه سری از فامیل رو اصلا دوس ندارم با این همه جزییات بدونن چیکارا میکنم. همچین آدم سیکرتی هستم من :)

راستی گفتم یکشنبه ی پیش رفتیم عروسی یکی از همکارهای من؟ که مختلط هم بود و اولین عروسی بود که با دوس جون دعوت میشدم. یعنی نگم که چه باغ خوشگلی بود. همه چی عااالی بود. بعد از اون عروسی واقعا دلم عروسی خفن می خواد :) 

دوس جون که حتی به کره ی ماه هم سفر کنه حتما یه آشنا می بینه، تو عروسی هم دو نفر مختلف آشنا، دید. با یکی هم حتی فامیل دور دراومد :)

تااازه شبش هم برای اولین بار با زور و کتک کشوندمش خونمون و شب موند :)

پنجشنبه صبح مرخصی گرفتم و رفتم دندونپزشکی. سیم پشت دندونم که اسم باکلاسش میشه فیکس ریتینر شکسته که دکترم چک کرد گفت باید کلا عوض بشه. گویا پول تو گلوش گیر کرده  دیگه وقت گرفتم که تو این هفته برم درستش کنم.

هفته ی پیش و این هفته پسرک خیلی سرش شلوغ بود و اصلا امیدی نبود که ببینمش. ولی پنجشنبه کارش کنسل شد و رفتیم بیرون. طبق روال گذشته نشستیم تو مجتمع به حرف زدن. (ما هنوزم بیشتر تایم مون رو همون تو مجتمع می گذرونیم. چون نهایتا هفته ای یا حتی دو هفته ای یک بار خونه های همدیگه میریم بس که ماخوذ به حیاییم جفتمون شام هم به تهدید ایشون رفتیم میخوش که واقعا به نظرم زیادی گرونه غذاش.

امروز هم که یک عدد شنبه ی دل انگیزه و من در حد نوشتن این پست تایم آزاد داشتم :) حالا بماند که از 8 دارم یه خط یه خط می نویسم 



نظرات 2 + ارسال نظر
هیلا شنبه 29 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 01:53 ب.ظ

اره واقعا حیفه ننوشتن... ادم وقتی میخونه متوجه خیلییییی چیزا میشه از تغییرات خودت و بقیه گرفته تا روزهایی که ازشون گذر کردییی

دقیقا موافقم

فری خانوم یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 02:21 ب.ظ http://656892.blogsky.com

خیلی خوشحالم که برگشتی
آخی گفتی مجتمع یاد چندسال پیش افتادم و دوران دوستیتون که می نوشتی
جانم مثل همسرته ... هرجا می ریم آشنا می بینه ... گاهی حرصم درمیاد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد