یکشنبه صبحی که پس فرداش تعطیله ، تازه خلوت هم هست و از اون مهم تر مدیر هم نداره، دلبرترین روز هفته س :)
بی فوت وقت بریم سراغ آنچه گذشت.
نزدیک خونه مون شعبه نان سحر باز شده. حالا درسته هنوز خیلی خوشمزه جات رو نداره ولی خب برای منی که همیشه عقده ی نان سحر داشتم، نعمته.
سه شنبه از سرکار برمیگشتم که هیلی زنگ زد بریم اسموک. منم که منتظررر سریع دم نان سحر قرار گذاشتم باهاش. رفتیم یه چرخی زدیم و دو تا سمبوسه گرفتیم. حین خوردن هم شاهد حیات وحش بودیم :) یه گربه هه خیلی شیک و مجلسی پرید رفت یه موش شکار کرد آورد بخوره :)
روزها میرسم خونه همین طوری کرخت می افتم. الان که اونقدری هم سرمون شلوغ نیست که نان استاپ کار کنم تو دفتر. نمی دونم چرا تو خونه حوصله م نمیاد جز دراز کشیدن و گوشی بازی کاری کنم.
ساعت هم که میشه 8 - 8.30 دلم هوای یار میکنه و سریع زنگ میزنم به پسرک که کجایی و کی میرسی نزدیک منزل ما؟
سه شنبه شب هم با اینکه تصمیم داشتم دیگه جایی نرم باز رفتم یه سر دوس جون رو دیدم.
چهارشنبه هم اعلام کرد که فردا و پس فرداش سرکاره. خودش هم پیشنهاد داد که به جاش بیا امشب بریم بهت شام خفن بدم. تبلیغ کاسه کباب رو از پیج مستر تیستر دیده بود و خیلی وقت بود میگفت یه بار بریم. اومد تا ولیعصر و از اونجا با هم رفتیم.
رستورانش قدیمی و شلوغ بود. فقط هم همون یه مدل غذا رو داشت که یه کاسه بود و توش کباب کوبیده و چنجه و گوجه داشت و پررر از کره بود. در کل خوشمزه و بسیار سنگین و البته برای جیب ما گرون بود.
پنجشنبه دوس جون از سرکار تعطیل بود ولی میخواست بره برنامه. منم واقعا کسل و بی حوصله بودم دیگه زنگ زدم به هیلی که اونم برنامه ای نداشت. رفتیم خونه ی اونا. هرچی اصرار کرد بریم بیرون من اصلا تو مودش نبودم. لذا یه عالمه خوراکی گرفتیم که همون خونه بخوریم و هوس بیرون نکنیم . همچین تفریحات سالمی داریم ما :)
جمعه صبح رفتم کلاس رقص. فیلم های تمرین رو که می بینم از خودم ناامید میشم چون پیشرفت نکردم اصلا. ولی از اون طرف هم کلاسش فوق العاده س و خیلی خوش میگذره بهم.
اومدم نهار خوردم و یکم خوابیدم تا عصر که برم دنبال دوس جون سرکارش.
به پیشنهاد خودم رفتیم کافه قنادی لرد و شیرینی و قهوه گرفتیم. ولی دوس جون یه حرفی زد که به من برخورد و روم سیاه، قهر کردم. دیگه هم از شیرینی ها نخوردم. وای یعنی یادشون می افتم دلم کباب میشه :((
تو ماشین هم صم و بکم نشستیم و حرف نزدیم که دعوا نشه. دیگه رسیدیم مجتمع شروع کرد یکم از سفر شهریور و تور ها حرف زد. منم حوصله قهر نداشتم کوتاه اومدم دیگه.
و اما دیروز که دیگه واقعا میخواستم بمونم خونه. ولی چه کنم که باز ساعت 8 هوای یار کردم. خیلی هم شیک نشستم شامم رو خوردم که یه وقت بیرون گول نخورم برای شام :) فقط در حد یه دلستر گول خوردم :)
دیگه همینا دیگه.