منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

خانومه برمیگردد

آقااا دیگه این دفعه جدی جدی تنبلی کردم ها 

یکشنبه 17 شهریور پست قبل رو نوشتم و همون شب هم عازم وان بودیم. از سرکار برگشتنی افتادم تو خیابون از این ور به اون ور که یه سری خوراکی جات بخرم و در به در دنبال ملحفه و رو بالشی یک بار مصرف بودم که دیگه نخوایم معمولی با خودمون ببریم. ولی هیچ جا دو نفره پیدا نکردم آخر هم مجبور شدم دو تا یک نفره بخرم. دیجی کالا داره برای سری بعد انشالله باید زودتر از اون سفارش بدم.

خلاصه قرار بود دوس جونم 6.30 تا 7 برسه منزل ما که حرکت کنیم. مامان به پیشنهاد خودش برامون کتلت درست کرده بود. زود تند سریع دو تا ساندویچ درست کردم برای شام تو راه. خوراکی ها رو تو کوله پشتی مون گذاشتم و نشستم منتظر دوس جون که 7.15 رسید. 

از اونجایی که خیلی خانمم دندون رو جیگر گذاشتم و غرغر نکردم. اونم تند تند وسایلشو چید تو چمدون و اسنپ گرفتیم به مقصد ترمینال غرب. خدا رو شکر به موقع رسیدیم ولی ترمینال خیلی خر تو خر بود و سرویس شدیم تا بالاخره بلیط هامونو گرفتیم . شرح مفصل تر سفر رو تو اینستا نوشتم. اینجا سعی میکنم خلاصه تر بگم. در کل سفر با دوس جون بی نظیره با اینکه خیلی اهل سفر نبوده و زمینی رفتن هم مکافات خودشو داره ولی ایشون کاملا مهربون و خوش اخلاق و صبور بود. یه جاهایی دیگه در عوض من قاطی می کردم :)

رفتنی که گیر یه راننده بیشعور افتاده بودیم که کشت ما رو انقدر که الکی وایساد و نوحه با صدای بلند گذاشت برامون. تو مرز هم وحشتناک شلوغ بود یعنی ما ساعت 10 شب یکشنبه راه افتادیم و حدود 5/6 عصر دوشنبه هتل بودیم. هتل مون هم افتضاااااح بود.

در واقع ما دو روز مفید اونجا بودیم. دوشنبه که بسیار خسته بودیم. در حد یه غذا خوردن و نیم ساعت چرخیدن رفتیم بیرون.

سه شنبه رو کلهم تو خیابون جمهوریت گشتیم برای خرید. چهارشنبه هم رفتیم جزیره آکدامار که با کشتی روی آب بودن خیلی مزه داد. جزیره هم خیلی خوشگل بود و یم عالمه عکس گرفتیم. برگشتنی هم نهار خوردیم و رفتیم خانه گربه ها که یه نژاد خاص هستن با چشم های دو رنگ که به نظر من خیلی بی مزه بود جذابیتی نداشت برای دیدن. 7 اینطورا نزدیک هتل بودیم و با وجود خستگی وحشتناک بازم رفتیم خرید :)

پنجشنبه هم تور لیدر از ساعت 10 صبح تا 1 ظهر علافمون کرد تا بیاد دنبالمون. وقتی رسید خیلی بداهه و بدون قصد قبلی یه طوری از خجالتش دراومدم که دوس جون هی اشاره کرد بسه کوتاه بیا، غلط کرد :)

مرز نسبت به رفتن خلوت تر بود و این یعنی به جای 4 ساعت 2 ساعت طول کشید تا رد بشیم. کلی هم معطل شدیم بعد از مرز. چون لیدر نامحترم مون ماشین هماهنگ نکرده بود برامون که تا ترمینال خوی بریم. حدود 7.30 عصر ترمینال خوی بودیم و 8.30 سوار اتوبوس شدیم. من که انقدر خسته بودم تا صبح خوابیدم ولی دوس جون نتونست خیلی استراحت کنه.

سفر به وان در کل به نظر من با توجه به اینکه از نظر قیمتی مشابه تورهای داخلی کیش و قشم هست و از طرفی یه سری آزادی ها رو داره که اینجا نیست خوبه. ولی به شرطی که تعطیلی نباشه . ولی اونقدری هم جذاب نبود که من باز بخوام برم.

جمعه صبح رسیدیم تهران و پسرک طفلی من ساعت 11 پاشد رفت سرکار. من که قشنگ خوابیدم تا نهار. پاشدم غذا رو خوردم باز خوابیدم تا عصر :) کلا خرس قطبی شده بودم. عصر هم واقعا توان نداشتم برم پیش دوس جون. به جاش رفتم پیش هیلی سوغاتی شو بردم و شام هم سوخاری گرفتیم خوردیم. از همون روز هم حس مریضی داشتم.

شنبه ش آبریزش بینی م شروع شد :) با تشکر از همکار مهربونم  که هیچ کار معوقی برام جمع نکرده بود حتی بایگانی ها رو هم مثل خودم روز به روز انجام داده بود :) 

شنبه هم رفتم منزل هیلی اینا. هی سعی داشت گولم بزنه که از بیرون یه چیزی بخوریم ولی من گول نخوردم به جاش املت درست کرد خوردیم. 

یکشنبه مریض تر بودم و جایی نرفتم. دوشنبه دوس جون رو دیدم ولی یادم نمیاد جای خاصی رفته باشیم. 

سه شنبه با همکار رفتیم یه جا نزدیک خونه ی ما که مانتو ببینه . هیلی هم بهمون پیوست . مانتوفروشیه که دراصل تولیدی بود چیز به درد بخوری نداشت. همکارم ازمون جدا شد و رفت. ما هم خیلی اتفاقی تو کوچه پایینی ما یه کافه پیدا کردیم که تو حیاط یه خونه و به شدت کثیف و نامرتب بود. میز صندلی هاش رو هم انگار سمساری گذاشته بود که بندازه دور اینا جمع کرده بودن آورده بودن. در این حد درب و داغون.

یه پنینی رو مشترکا خوردیم که در کمال تعجب بد نبود. از همونجا هم نخود نخود روانه منزل شدیم. یکی از اقوام خانم برادرم فوت کرده بود و همون روز رفته بود شهرستان. برادرم و فسقل از سه شنبه پیش ما بودن تا روز جمعه.

اینو فعلا تا اینجا داشته باشید 

بقیه رو تو پست بعد بگم.

خوشحالللم

سلام سلاااام من اومدم

آقا باز طولانی شد فاصله ی نوشتنم و احتمالا خیلی چیزا رو هی باید به مغز مبارک فشار بیارم که یادم بیاد.

پنجشنبه 7 شهریور پسرک نهار میخواست بیاد منزل ما. منم با خیال راااحت گفتم از سرکار اومدم میرم حموم  و حاضر میشم تا برسه. ولی ای دل غافل که آب گرم نداشتیم :( همون طوری چرکو لک نشستم منتظر همسر :)

مامانم هم به خاطر دوس جون که از قبل گفته بود دوست داره، قلیه ماهی درست کرده بود :) نهار رو خوردیم و فوری فوتی زدیم بیرون در جستجوی ارز . دلار که پیدا نکردیم ولی لیر بود خدا رو شکر که همون رو خریدیم. حالا من صد دلار هم میخواستم برای خودم داشته باشم .ولی صرافی ها دلار نمی فروختن.

خلاصه پسر رو گذاشتم مجتمع شون و برگشتم خونه . عصر هم جایی نرفتم.

جمعه ی پیش هیلی از صبح پیشنهاد داده بود بریم خونه ی دوستش که من و دوس جون هم می شناسیمش. ولی پسرک خیلی موافق نبود و ترجیح میداد دو تایی با هم باشیم. 

دیگه انقدر  هیلی اصرار کردم ، راضی ش کردم که بریم. ساعت 6 پاشدم رفتم پیش هیلی که برم حموم چون هنوز آب گرم نداشتیم. بعد رفتیم دنبال پسرک که تو فروشگاه هنوز کار داشت و گفت شما برید من خودم میام. 

حالا خونه ی این دوسته هم یه جای بسیار حساااسه. منِ خل الکی استرس گرفته بودم :)) دیگه رسیدیم و یک ساعتی بودیم که پسرک هم رسید. آقای میزبان رفت دو سه مدل گیتار آورد برای پسرک. ایشون هم که با دیدن هر نوع سازی دست و پاش شل می شه :)) کلی خوش خوشانش شد. فکر کنم تا 10.30 اینطورا بودیم و بسیار خوش گذشت.

شنبه رو یادم نمیاد اصلا. فقط داداش جانم زحمت کشیده بود برام 100 دلار خریده بود :)

یکشنبه از دفتر رفتم خونه لباس عوض کردم و رفتم یه آرایشگاه جدید که دقیقا کوچه پشتی مون باز شده. برای رنگ مو و نوک گیری موهام. کارشون بدک نبود. ولی رنگ مو رو دیدم از مارال استفاده کرد که خب با توجه به قیمتی که گرفت خیلی عجیب بود . تازه گفت قیمت هاشون از دفعه ی بعد افزایش هم داره. اینه که احتمالا دیگه نرم . پایین موهام رو هم با موزر در حد دو سانت کوتاه کرد. نمی دونم والا کی بشه ترمالی آریشگر قبلی که عید موهامو کوتاه کرد درست بشه :(

شب هم با دوس جو ن رفتیم شام. و از اون شب ها بود که پسرک جو گیرِ من سه پرس غذا سفارش داد :) همین کارا رو میکنه که من تو این سی و یک و اندی سن، عدد 61 رو روی وزنه می بینم جدیدا :(

ولی خب از حق نگذریم شامش خیلی مزه داد.

دوشنبه رفتم پیش هیلی و منزلشون بودیم. سه شنبه هم با دخترای زبان رفتیم بیرون که مثل همیشه بسیار خوب بود و خوش گذشت. رفتیم کافه کوچه که محل قرارهای خیلی سال پیش منو دوس جونه و من بسیار عاشقشم. میلک شیک بادام زمینی و پاستا خوردیم :)) کلی هم حرف و خبر داشتیم برای هم. 

چهارشنبه بعد از سال هااا رفتم اپیلاسیون. که البته باید می رفتم تمدید سالیانه لیز پام. که خب نه وقتش بود و نه پولش :)  لذا به جاش مومک انداختم :)

شب رو هم  با هیلی و پسرک رفتیم بیرون. پنجشنبه ش میخواستم برم خونه ی دوس جون اینا . همون شب داشتیم با پسرک برای فرداش هماهنگ میکردیم، هیلی شوخی شوخی گیر داده بود منم میام. دوس جون هم گفت چه اشکالی داره دوست داری بیا. ما خوشحال میشیم.

و اینگونه بود که پنجشنبه با خودم بردمش منزل همسر اینا :)) وای عالی بود یعنی. خودش میگفت فکر نکنم تا حالا کسی همینطوری الکی رفته باشه خونه ی مادرشوهر دوستش :)

حالا خداییش  مامان و خواهرای دوس جون بسیار مهربون و مهمون نوازن و خیلی تحویلش گرفتن. مامانش تازه برای هیلی فال قهوه هم گرفت. شام هم خودمون سفارش ته چین داده بودیم از بس ته چین هاش خوشمزه هستن :)

دوس جون اینا کلی گربه دارن. ولی از این مدل ها نیستن که بیان خودشون رو به آدم بمالن. منم متاسفانه یا خوشبختانه از تماس بدنم با گربه یا کلا حیوون خوشم نمیاد. یا همه ش استرس میگیرم نکنه چنگ بزنن یا گاز بگیرن. هیلی هم گربه دوست نداره اصلا. هیچی آقا ما اون روز از صبحش هی بهش گفتیم ببین اصلا نترسی ها . نمیان بهت بچسبن و از این حرفا. 

چشم تون روز بد نبینه تا ما رفتیم نشستیم، یکی از گربه هاشون خیلی شیک و جلسی اومد از روی پای من و هیلی رد شد رفت اون ور :)) کاری که تا اون روز نکرده بود :))

آخر شب هم نشسته بود زل زده بود بهمون که داشتیم چایی میخوردیم و در یک حرکت انتحاری پرید رو پای هیلی :)) یعنی من خودم یه جیغی زدم هاااا :)) طفلی بچه صداش در نیومد ولی. فقط هی می پرسید همینا؟؟ همینا رو میگفتی اصلا نمیان تو دست و پا ؟؟

خلاااصه که شب دلپذیری با خانواده ی پسرک گذشت . فیلم متری و شش و نیم رو هم دیدیم باهم. 

جمعه بسیار روز فشرده ای بود :) ظهر که بعد از کلی وقت موفق شدم در حد یه ساعت برم یلدا رو ببینم و یه نهار بسیار بدمزه بخوریم. برای کادوی تولدش هم کارت هدیه گرفته بودم که دادم بهش.

از همونجا رفتم پیش مرنوش که اونم خیلی وقت بود نشده بود ببینم . دو ساعت موندم خونشون و کلی حرف زدیم تااا ساعت 7 که دیگه وقت دیدن یار بود. 

دوستِ پسرک و خانمش گفته بودن جمعه رو با هم باشیم. دیگه یه جا قرار گذاشتیم و اونا ماشین نیاوردن با ماشین ما رفتیم. من پیشنهاد دادم بریم گونش کافه تو سعادت آباد. و خدا رو شکر که از غذا راضی بودن. بعد از شامم یکم چرخیدیم و بالاخره من موفق شدم از دوس جون چایی هیئتی بگیرم . بس که این بچه خجالتیه :))

دیروز هم یکم وسایل جمع کردم. چند تا فیلم ریختم رو گوشیم که تو راه ببینیم. شب هم باز رفتم پیش پسرک و نیم ساعتی باهم بودیم.

و بالاخره امروز که شب عازمیم  به امید خدا :))  یه سری خرده ریز دارم که باید برگشتنی از دفتر بخرم. دوس جون هم قراره ساعت 6 بیاد خونمون که از اینجا بریم.

من که بسیااار خوشحالم برای سفر دو نفره ، انشالله که کلی خوش بگذره بهمون :) 


خرده جنایت های زن و شوهری

خببب باز انگار داره فاصله می افته بین پست ها. 

الان که کار خاصی ندارم گفتم بیام بنویسم.

از دوشنبه ی پیش که یادمه بگم که هم شب تعطیلی بود و هم دوس جون اون روز به جای پنجشنبه تعطیل بود .  کلی  برنامه ی عشق و حال داشتیم. ولی دلتون نخواد بیشتر تایم مون رو دعوا کردیم :( حالا سر چی؟ سر اینکه من یادمه سر عروسی همکارم که وسط هفته بود و مبلغ قابل توجهی بابت ورودی باغ داده بود، دوس جون می گفت معمولا اون باغ ها تو هفته ورودی ندارن. اما اون شب یه جوری منکر این حرف شده بود که من به خودم شک کردم که نکنه اشتباه فهمیدم؟ کلا هم همه ش رو مود بحث بود. هرچی من کوتاه می اومدم که مهربون شیم ول نمی کرد و سر همین موضوع رو گرفت تا یه جاها و یه حرفایی رفت که نگو و نپرس :( انگار که حالا همون موقع ما میخواستیم بریم باغ رزرو کنیم که وایساده بودیم سرش دعوا میکردیم :)

اصلا خوش نگذشت. منم گفتم فرداش که تعطیلیم هم نمیام بیرون.

همون روز هم تور شهریورمون رو اوکی کردیم. البته که هتل مورد نظر ما در کمال بهت و حیرت قیمتش دو برابر شد که اصلا نمی ارزید. یه هتل بسیار معمولی با قیمت عالی گرفتیم. دیگه توقع خاصی از هتل نداریم با این اوضاع، فقط امیدواریم تمیز باشه.

سه شنبه صبح هیلی بیرون بود گفت بریم یه اسموکی بکشیم. رفتیم یکم درد و دل کردیم  و برگشتیم.

عصر هم انقدر دوس جون اصراااار کرد که پاشدم رفتم پیشش باز. که خب خدا رو شکر خوب بود و روز قبلش جبران شد.

چهارشنبه رو اصلا یادم نیست:)

پنجشنبه دوس جون سرکار بود. منم شام با هیلی رفتم پرپل سوخاری عزیزم که دست گلم درد نکنه عابربانکمو جا گذاشتم و اومدیم تا سه روز بعدش هم نفهمیده بودم :)

جمعه ظهر ر فتم کلاس رقص. پلاتوی همیشگی شلم شوربا بود یادشون رفته بود برامون جا رزرو کنن. مجبور شدیم با بچه ها بیایم یه پلاتوی دیگه که خیلیی هم نزدیک ما بود. این کلاس رقص رو یلدا به من معرفی کرد. خودشم الان خیلی پیشرفته و حرفه ای داره کار میکنه یه اجرا هم داشتن حتی. بعد خیلی بامزه اون روز تو همون پلاتو دومی تمرین داشت. که رفتم و در حد چند دقیقه دیدمش.

عصری هم رفتم سرکار دوس جون دنبالش. یکم چرخیدیم و برنامه ای نداشتیم. من پیشنهاد دادم زنگ بزنیم به دوستش و زنش. که اونا هم بیرون بودن . قرار گذاشتیم یه ماشین شدیم و شام رفتیم بیرون. یه رستوران رفتیم تو سئول که خیلی غذاش خوب بود ولی اسمی یادم نمیاد. یه عاللللمه هم غیبت یه زوج دیگه از دوستا رو کردند و ما هم البته پا به پا شون اومدیم :)) بعدم رفتیم ولنجک چایی ذغالی خوردیم و برگشتیم.

شنبه و یکشنبه در حد یک ساعت رفتم یار رو دیدم. یه شبش هم هیلدا باهامون بود که دوس جون بهمون بستنی داد :)

و بالاخره دوشنبه که بعد از مدت هاااا هیچ جا نرفتم و خونه بودم. در جوار فسقل عمه :*

سه شنبه هم یار سرکار بود تا شب. منم از هفته ی قبلش با نعنا قرار گذاشته بودم. رفتیم گونش کافه و از ساعت 6.30 تاااا 10.30 حرف زدیم . چقدر من این دختر رو دوس دارم آخهههه :) خیلی عشقه.

حالا تصمیم گرفتیم که بیشتر برنامه بذاریم از این به بعد.

دیشب هم که فسقل اینا منزلمون بودن. ولی من طاقتم نکشید دوس جون رو برای سومین روز متوالی نبینم. در حد نیم ساعت رفتم دیدمش و اومدم. قبلا هم ما اکثر روزهای هفته همدیگه رو میدیدیم. ولی الان بعد از عقد خیلیی انگار وابسته تر شدم بهش. و واقعا دلم تنگ میشه یک روز نبینمش. که از عجایبه و من از این اخلاقا نداشتم :))

امروز هم پسرکم تعطیله ولی شب برنامه داره. بهش گفتم نهار بیا منزل ما که بعدش هم بریم لیر بخریم برای سفر. 

فردا  هم که کلا نیست :( و احتمالا شنبه جبران می نماییم :)



آنچه گذشت

یکشنبه صبحی که پس فرداش تعطیله ، تازه خلوت هم هست و از اون مهم تر مدیر هم نداره، دلبرترین روز هفته س :)

بی فوت وقت بریم سراغ آنچه گذشت.

نزدیک خونه مون شعبه نان سحر باز شده. حالا درسته هنوز خیلی خوشمزه جات رو نداره ولی خب برای منی که همیشه عقده ی نان سحر داشتم، نعمته.

سه شنبه از سرکار برمیگشتم که هیلی زنگ زد بریم اسموک. منم که منتظررر سریع دم نان سحر قرار گذاشتم باهاش. رفتیم یه چرخی زدیم و دو تا سمبوسه گرفتیم. حین خوردن هم شاهد حیات وحش بودیم :) یه گربه هه خیلی شیک و مجلسی پرید رفت یه موش شکار کرد آورد بخوره :) 

روزها میرسم خونه همین طوری کرخت می افتم. الان که اونقدری هم سرمون شلوغ نیست که نان استاپ کار کنم تو دفتر. نمی دونم چرا تو خونه حوصله م نمیاد جز دراز کشیدن و گوشی بازی کاری کنم.

ساعت هم که میشه 8 - 8.30 دلم هوای یار میکنه و سریع زنگ میزنم به پسرک که کجایی و کی میرسی نزدیک منزل ما؟

سه شنبه شب هم با اینکه تصمیم داشتم دیگه جایی نرم باز رفتم یه سر دوس جون رو دیدم.

چهارشنبه هم اعلام کرد که فردا و پس فرداش سرکاره. خودش هم پیشنهاد داد که به جاش بیا امشب بریم بهت شام خفن بدم. تبلیغ کاسه کباب رو از پیج مستر تیستر دیده بود و خیلی وقت بود میگفت یه بار بریم. اومد تا ولیعصر و از اونجا با هم رفتیم. 

رستورانش قدیمی و شلوغ بود. فقط هم همون یه مدل غذا رو داشت که یه کاسه بود و توش کباب کوبیده و چنجه و گوجه داشت و پررر از کره بود. در کل خوشمزه و بسیار سنگین و البته برای جیب ما گرون بود. 

پنجشنبه دوس جون از سرکار تعطیل بود ولی میخواست بره برنامه. منم واقعا کسل و بی حوصله بودم دیگه زنگ زدم به هیلی که اونم برنامه ای نداشت. رفتیم خونه ی اونا. هرچی اصرار کرد بریم بیرون من اصلا تو مودش نبودم. لذا یه عالمه خوراکی گرفتیم که همون خونه بخوریم و هوس بیرون نکنیم . همچین تفریحات سالمی داریم ما :)

جمعه صبح رفتم کلاس رقص. فیلم های تمرین رو که می بینم از خودم ناامید میشم چون پیشرفت نکردم اصلا. ولی از اون طرف هم کلاسش فوق العاده س و خیلی خوش میگذره بهم.

اومدم نهار خوردم  و یکم خوابیدم تا عصر که برم دنبال دوس جون سرکارش.

به پیشنهاد خودم رفتیم کافه قنادی لرد و شیرینی و قهوه گرفتیم. ولی دوس جون یه حرفی زد که به من برخورد و روم سیاه، قهر کردم. دیگه هم از شیرینی ها نخوردم. وای یعنی یادشون می افتم دلم کباب میشه :((

تو ماشین هم صم و بکم نشستیم و حرف نزدیم که دعوا نشه. دیگه رسیدیم مجتمع شروع کرد یکم از سفر شهریور و تور ها حرف زد. منم حوصله قهر نداشتم کوتاه اومدم دیگه.

و اما دیروز که دیگه واقعا میخواستم بمونم خونه. ولی چه کنم که باز ساعت 8 هوای یار کردم. خیلی هم شیک نشستم شامم رو خوردم که یه وقت بیرون گول نخورم برای شام :) فقط در حد یه دلستر گول خوردم :)

دیگه همینا دیگه. 

سه شنبه قشنگه

بسیار الکی و بی دلیل امروز رو خیلی دوس دارم. البته خیلی الکی هم نیست همین که فردای یه تعطیلی هست و صبح نسبتا خلوتی رو تو دفتر داشتم در حدی که 8/9 مرحله کندی کراش بازی کنم، خودش از نشونه های قشنگی امروزه.

شنبه ی این هفته یادم رفت از هفته ی پیش بنویسم به همین خاطر هم خیلی چیزی یادم نمونده. 

در این حد بگم که دوس جون هیلی باز باهاش بهم زده و دوستم همه ش غمگین و غصه داره. دیگه اکثر روزها رو پیش اونم . یا می ریم یه دوری می زنیم یا خونه شون می مونیم. 

اگر اشتباه نکنم سه شنبه ی پیش دوس جون زودتر در اومد و یه دوساعتی رو با هم بودیم. 

چهارشنبه هم مامانم گفت امشب شام داریم ببین دوس جون نمیاد ؟ که پسرک کار داشت و گفت به جاش پنج شنبه میام. 

پنجشنبه شب رفتم لپ تاپ رو از هیلدا گرفتم که با دوس جون بشینیم عکس و فیلم های عقد رو انتخاب کنیم بعد از چهار ماااه.

اون کسی که اومده بود برای فیلم حدود 100 تا فایل از فیلم ها داده بهمون که انتخاب کنیم از توش برای ادیت. با خیااال راحت کل قسمت شام و جنگولک بازی هایی که وادارمون کرد دربیاریم رو، حذف کردیم : دی

جمعه هم دوس جون فیری برگزار شد که با هیلی رفتیم شام.

یکشنبه شام رو با دوس جون بودم که اعلام کرد یکشنبه هم نیس. منم نفس های عمیق کشیدم که هیچی نگم :))

خلاصه دیروزم در کنار هیلی و دوستش گذشت. 

راستی از این هفته برنامه ی کاری دوس جون عوض میشه. یعنی پنج شنبه ها تعطیله به جاش جمعه ها باید بره. ازخوبی هاش اینه که پنج شنبه ها رو من عاشقم و دوس جونم باشه که دیگه حررف نداره. جمعه ها هم ساعت کاریش کمتر از روزهای معمولیه. ولی از طرف دیگه وقتی بریم خونه ی خودمون عملا هیچ روزی از هفته نیست که کامل در کنار هم باشیم مگر تعطیلات.

خلاصه که سعی میکنم خوش بین باشم و با روی خوش برم پیشواز تغییرات .