منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

بله می دونم خیلی شکمو ام :(((

سلام :) خوبید؟ ما هم خوبیم خدا رو شکر. یادش بخیر یه زمانی این جمله شروع همه ی پست های وبلاگم بود بدون فوت وقت برم سراغ تعریف کردنی هام. اون پنج شنبه که آخرین پست رو نوشتم یعنی اول مرداد دوس جون برنامه بود. منم با دخترا برنامه ی شام گذاشتم و رفتیم آب و آتش و پل طبیعت. اون رستورانی که روی پل مد نظر دخترا بود تعطیل بود. دیگه ماهم برنامه رو عوض کردیم و رفتیم راه چوبی که  از لحاظ تنوع جالبه و هر یک از ما 5 تا از 5 تا جای مختلف غذا سفارش دادیم و نشستیم بصورت مسالمت آمیز با هم خوردیم. ولی کیفیت غذا ها به نسبت قیمت ها چندان تعریفی نداشت. منم که دلتون نخواد پاستا گرفتم که معمولی بود ولی من با عشق و علاقه خوردمش

جمعه صبح هم با هیلی رفتیم ختم مادربزرگ پگاه . از اونجا هم پگاه هی اصرارکرد که برای نهار بمونیم آمآآآآ ما گولش زدیم و نذاشتیم اونم نهار بمونه بردیمش خونه ی هیلدا اینا. نهار هم یک عدد خورشت خوشمزه ی کرفس با مرغ دستپخت مامان هیلدا خوردیم. چون ما همیشه خورشت هامون با گوشته، به دهن من خیلی خوشمزه اومد. عصرش هم دوس جون اعلام کرد که شب هم برنامه داره و قرارمون با حسود خان کنسل شد.

منم حدود ساعت 5 برگشتم خونه و تا آخر شب یه کله گریز آناتومی دیدم.

شنبه ی پیش یهویی تصمیم گرفتم برم پیش دوس جون که گویا قرار بود دوستش بیاد پیشش. دیگه هر چی اصرار کرد که تو بیا به دوستم می گم دیرتر بیاد، خودمو لوس کردم و نرفتم.

به جاش یکشنبه همدیگه رو دیدیم که یادم نمیاد جای خاصی رفته باشیم. فقط یه کم من رو مود غر زدن بودم و کلی حرفای غم انگیز و ناراحت کننده زدم.  شبش هم دوس جون گویا تو خونه مورد اصابت حرفای ناراحت کننده قرار گرفت  باعث شد من کلی عذاب وجدان بگیرم . دیگه تا جایی که در توانم بود سعی کردم از دلش در بیارم

من یه مانتوی مشکی گرفته بودم که یلدا خیلی خوشش اومده بود و قرار بودچهارشنبه با هم بریم که اونم از مانتوهه بخره . من رفتم پیش دوس جون که با هم بریم سمت گیشا که یلدا اعلام کرد حس اومدن نداره و بذاریم برای یه روز دیگه. منم در کسری از ثانیه یادم افتاد که تولد یلدا آخر ماهه منم که همیشه نمی دونم کادو چی بگیرم. چه بهتر که برم همون مانتو رو براش بخرم. دیگه با دوس جون رفتیم خریدیم یه دکمه ش هم افتاده بود . همه ی خیاطی های محترم هم برای دوختن یه دکمه ی ساده ی نا قابل نیم ساعت زمان می خواستن. با دوس جون یه چیپس و آبمیوه زدیم تا حاضر شه. یه ریمل هم خریدم براش  و دادیم برامون کادو کردن. برگشتنی هم من دیدم دوس جون از دور داره با یکی سلام علیک میکنه. بعد از اونجایی که با دوس جون اگه مریخ هم بریم حتما یه آشنا می بینه و خیلی این قضیه عادیه من نگاه نکردم ببینم کیه بعد که دو قدم رفتیم جلوتر دیدم مامان و خواهر دوس جون هستن که داشتن از خیابون رد میشدن دیگه هم روشون رو برنگردودندن که منم سلام کنم. بعد دوس جون خان از دست من ناراحت شده که چرا سلام علیک نکردی و پشت من قایم شدی؟!!! من موندم چی بگم آخه به این بچه؟

از همونجا مستقیم رفتم دم خونه ی یلدا اینا که دوس جون تو ماشین نشست تا من برم کادوم رو بدم و بیام. تا در رو باز کرد بهش گفتم تولدت مبارک که کلی خنده ش گرفته بود که ای بابا حالا کو تا تولد؟؟ بعد هم که کادوش رو دادم اصلا حدس نمی زد مانتوهه باشه. تا باز کرد و مانتو رو دید کلی ذوق کرد و سورپرایز شد . منم حسابی خیالم راحت شد . مامانش هم در حال پخت پیتزا بود و هی اصرار کردن که بمون تا حاضر شه ولی دوس جون طفلی منتظر بود و برگشتیم باهم.

آخر هفته م هم که حسابی شلوغ بود و به شدت دوسش داشتم.  الی و همکاراش یه تعداد بلیط استخر داشتن و به من گفتن تو هم پاشو بیا باهامون. پنج شنبه 12.15 از دفتر اومدم بیرون و به سرعت برق و باد رفتم خونه مایو پوشیدم و بقیه وسایل رو برداشتم و به دخترا پیوستم. استخرش به شدت کوچیک بود یعنی طبق محاسبات من یه چیزی تو مایه های 3 در 5 بود. ولی خب با دخترا خیلی خوش گذشت. یه نهار سرهمی هم آورده بودن که همون رو خوردیم و از خیر ساندویچ خریدن گذشتیم. حدود ساعت 5 هم خونه بودم من. یه دو ساعت خوابیدم تا یه کم خستگی م در بره و برم پیش دوس جون. خیلی هم گشنه رسیدم پیشش در حالیکه به شدت هوس الویه کرده بودم. دوس جون هر چی کرد نتوست راضی م کنه که بریم شام بخوریم. لذا همون الویه و یه سری مخلفات گرفت تو ماشین زدیم بر بدن. یه عالمه هم عکس گرفتیم بعد از مدت ها و روز بسیار خوبی داشتیم در کنار هم.

جمعه صبح هم با دخترا رفتیم بیرون به صرف صبحانه اونم از نوع کله پاچه ش. آقا کی باورش می شه 4 تا دختر بتونن اون حجم از کله پاچه رو بخورن آخه؟ جاتون خالی بسیار چسبید. تازه بماند که بعدش بعضی ها اصرار می کردن بریم یه جا دیگه کره عسل هم بخوریم .

اون روز به حدی سیر بودم که ساعت 6 نهار خوردم.  دوس جون هم اصرار داشت خونه چیزی نخور بیا بریم با هم ساندویچ بخوریم. دوس جون مهربون اگر جایی چیز خوشمزه ای بدون من بخوره تا یه بار با هم نریم اون جای مورد نظر و منم از همون غذا نخورم خیالش راحت نمیشه. از هفته ی پیش گیر داده بود یه ساندویچ همبرگر رویال یه رستوران تو تهران ویلا و هی قسمت نمی شد که بریم. منم به مامانم سفارش کوفته داده بودم واگه نمی خوردم کشته می شدم من غذام رو خوردم ورفتم پیش دوس جون. با هم رفتیم بنزین زدیم بعد هم دوس جون گولم زد و رفتیم از ساندویچه گرفتیم. البته یک عدد گرفتیم و بصورت مشترک خوردیم که جالب و خوب  بود.

دیروز هم اصلا قصد بیرون رفتن نداشتم  تا اینکه دوس جون رو روی یک عکس پیتزای مرغابی زیبا تگ کردم. هیچی دیگه باز منو گول زد و رفتیم پیتزا خوردیم البته که خوشمزه بود ولی چه فایده وقتی این همه بخور بخور باعث شده از 54 کیلوی ماه رمضون بشم 57 ؟

راستی این ترم هم کلاس همون سفیر ثبت نام کردم و از فردا کلاس مون شروع میشه. هر چند که این ترم خیلی الکیه چون از ترم بعد کتاب ها عوض میشن و خیلی فرقی نمیکنه که ما چقدر از کتاب الان مون  رو خونده باشیم ولی خب دلم نیومد دو ماه نرم کلاس.

امروز هم واقعا واقعا می خوام بمونم خونه و هیچ کس با هیچ نوع غذایی نمی تونه گولم بزنه . گفته باشم

نظرات 13 + ارسال نظر
الی یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:18 ب.ظ http://donia-man.blogsky.com

سلام
وب خوبی دارید
به منم سر بزنید
لطفا نظر یادت نره گلم .

پرستش یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:24 ب.ظ http://khoda15.blogsky.com/

اول سلام شکمو جان بعدشم این دوس جون پسره یا دختر مخ منو پیچونده شکمو بد نیست سری به خانم دکترم بزنی خخخخ

دوس جون یعنی آقای دوس جون

[ بدون نام ] یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:32 ب.ظ

انقد فست فود نه :(... میدونم خیلی سخته ولی من خودمم موفق شدم :دی
همیشه سلامت باشید کنار هم :)

خوش به حالت من اصن نمی تونم

luna دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:18 ق.ظ http://miss-luna.blogsky.com

وآاآاآی دلم آب افتاد
خیلی پست خوشمزه ای بود گشنم شد :)))
نوش جونتون عب نداره بابا حالا مگه چی شده 54 بشه 57
مثه من خوبه ک یهو ببینی 3 کیلو کم کزدی شدی 48 خورتم نفهمی کی پجوری؟؟ جون میدم دوکیلو اضافه میکنم نمیدونم چی میشه همش به باد میره :(

بابا تو که خوش به حالته هر چی دلت میخواد بخور. مشکل من اینه که سه کیلو میاد مستقیم در ناحیه شکم

ریتا دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:07 ب.ظ

مراقب وزن بودن خوبه! نشون میده آدم مسوولیت پذیری هستی و علاوه بر اون خوش تیپ خواهی بود! خیلی خوبه مراقب وزنت باشی!
یادش به خیر کلاس زبان می رفتم! خیلی خوب بود! اما بعد دیگه سرکار رفتم و اینا گذاشتم کنار!

آره چقدر هم که مراقب بودنم تاثیر داره زبان هم حیفه یه کم حسین بزرگتر شد حتما برو عزیزم

اسکارلت دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:03 ب.ظ

خیلیم خوبه خوردنیا حالمو جا آورد. البته به پیشنهاد دوست جون خودم زدم تو خط عرقیجات... شبها عرق کاسنی و شاه تره میخورم. برا تو هم خوبه کبد چرب رو درمان میکنه و پوست صورت رو شفاف ولی خدایی فست فود رو عشقه

بابا دوس جون منم فقط تو کار کاسنی و ایناس ولی فست فودم می خوره

سمیه.س سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:25 ق.ظ

من کافیه فقط سه روز پشت هم فست فود بخورم.بلا شک 5 کیلو اضافه میکنم.
ینی الان دو هفته س دارم با خودم کلنجار میرم با همسر بریم پیتزا و مرغ سوخاری. نمیرم.
البته من کلی اضافه وزن دارم به خودیٍ خود.


خلاصه که حالشو ببر که وزنت عالیه و با اینهمه فست فود تاااااازه 3 کیلو اضافه شدی.

البته فست فود انصافا ضررهاش خیلیه. جدا از اضافه وزن و اینا سیستم داخلی بدن رو قاطی میکنه.
به عنوان یک داروساز میگم.

آخه کاش اضافه وزنش به تناسب تو کل بد بود. واسه من مستقیم میره تو ناحیه ی شکم

زهرا پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:56 ب.ظ

وووای خوشبحالت چقد میری میگردی اونم با دوستات

هووووووف ما همش خونه ، با دوست هم اجازه نداریم بریم جایی

همیشه شاد و سلامت باشی عزیزم
منم از فست فود نمیتونم بگذرم

آخی چرا؟؟ بیرون بودن دخترونه خیلی حال آدمو خوب می کنه :)

لونا چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:57 ب.ظ http://miss-luna.blogsky.com

بیا بنویس دیگه خانووووومه کوشی پس ؟؟؟

نوشتم. شما خودت هم بنویس لطفا
من الان وبتو زدم دیدم گویا من اشتباه لینکت کرده بودم

khanume b یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 03:54 ب.ظ http://banosmile.blogfa.com/

خانووومهههه کجاییییی ؟؟؟ بنویس دیگه!

نوشتم نوشتم :)))

ازاده جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:03 ب.ظ

خیلی خوبی خانومه نوشتنتو دوست دارم البته من نیمه خاموشم

مرسی از لطفت عزیزم :**

زهرا سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:47 ب.ظ

آره خیلی خیلی خوبه ، من کلا با دوست بودن و دور همی و بگو بخند با دوستام خیلی حالمو خوب میکنه ، اما دیگه کم کم این حس تو من فک کنم از بین بره ، از بس تو ذوقم خورده

نوشته هاتو که میخونم خوشم میاد و خوشحال میشم اما حسودیمم میشه
خوش باشید همیشه

حسودی به ما؟؟ ای بابا شرایط ما که اصن حسودی نداره عزیزم :(((
ولی برنامه ی دخترونه رو حتما داشته باش چون واسه خود من طوری هست که تو رابطه م با دوس جون هم تاثیر مثبت می ذاره

زهرا شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:47 ق.ظ

شما خیلی خیلی برنامه دخترونه دارینااااااااااااا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد