منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

البته می دونید که من 23 سالم بیشتر نیست:))

خب به میمنت و مبارکی من 27 ساله شدم و خدا رو خیلی خیلی شکر که تولد خوب وشیرینی داشتم.

دوس جون عزیزم که 5 شنبه سر کار بود. ظهر رفتم دنبال مادربزرگم و در جا کادوی تولد رو نقدی باهام حساب کرد. عصر هم بعد از مدت ها یه برنامه با یلدا جانم ریختم. رفتیم سینما و یه فیلم ترسناک ایرانی به اسم روایت ناپدید شدن مریم دیدیم که در مورد جن و این صحبت ها بود و به اون صورت هم ترسناک نبود. من خیلی هم باورم نشد که واقعا مستند باشه و خدا رو شکر صحنه ای هم نداشت که خواب شب رو از منه ترسو بگیره. بعد فیلم هم کلی با یلدا در همین موارد حرف زدیم و من می رفتم که به مرز سکته و خیس کردن شلوار نزدیک بشم

یه کم مغازه دیدیم که یکی شون یه کاپشن بسیار خوشگل صورتی کم رنگ داشت. قیمتش هم 130 بود. واقعا دوسش داشتم ولی خب هرچی فکر میکنم می گم واسه سرکار خوب نیست چون هفته ای یه بار باید شسته شه. ولی اگه چیز دیگه ای پیدا نکنم میرم همونو می خرم و خودمو راحت میکنم. بعد هم رفتیم زغالی برگر یوسف آباد و دو عدد چیزبرگر زدیم بر بدن.

جمعه هم فسقل خانم خوردنی پیشمون بود که من در هر فرصتی یواشکی میبردم می چلوندمش ساعت دیواری اتاق من یه عروسک کوچولو داره که فسقل از وقتی سه ماهه بهش زل می زد این سری که قشنگ باهاش حرف میزد و براش می خندید و دل ما رو می برد. تازه یه اصواتی هم شبیه "ما ما" یا "ام ام" در میاره و من شدیدا اصرار دارم که عمه شو صدا میکنه   بابای عزیزم هم برامون کیک بی بی و پیتزا برای شام گرفت. یه دونه هم از این فشفشه ها برای روی کیک گرفته بود و که وقتی روشنش کردیم فسقل اول با چشمای گرد شده نگاش کرد و گویا یه کم ترسید بعد یه نگاه این ور اون ور کرد وقتی دید مامان باباش کنارشن و لازم نیست بترسه رفت که فشفشه رو بخوره بقیه اعضای خونه هم کادوشون رو نقدی حساب کردن . منم تصمیم گرفتم بارونی و احیانا کاپشن و یه دونه از این چیزا که می زنی به جای فندک ماشین و یو اس بی می خوره ( و منم آخر اسمشو یاد نگرفتم ) رو از همین پول ها بگیرم و با بودجه ی تعیینی دوس جون هم یه ربع سکه بگیرم.

دیروز هم دفتر بسیار خلوت بود و خر پر نمی زد و خیلی هم منو خوشحال کرد که لازم نیست در روز تولدم سگ دو بزنم. آقا همین جا یه آکولاد باز میکنم در مورد رئیس، دیروز اومد دفتر دیدم هم پاش لنگ می زنه و هم پیشونیش زخم شدیده و ورم کرده. با تمام اتفاقای بین مون خیلی دلم براش سوخت. تعریف کرد موقع ورزش پاش ضربه دیده و چند ساعت بعدم با صورت خورده زمین. بعد با خنده برگشت گفت نکنه شما نفرینم کرد چون هر چی فکر کردم دیدم با شما خیلی تندی کردم! منم گفتم نه چرا باید نفرین کنم؟ بعد از اون طرف هم یه کاری داشت که تا مرحله ی آخر رفته بود و 99 درصد قطعی بود ولی دیروز یهو گفته بودن باید یه پول تپل بده تا انجام بشه. اون هفته واقعا به ناحق و بدجوری دل منو شکست منم هی واسه تسکین به خودم می گفتم خدا جای حق نشسته و اشکال نداره . هیچی دیگه با این تفاسیر باید از من ترسید ضمن اینکه  خیلی براش ناراحت شدم و امیدوارم هم مشکلش حل بشه و هم خودش همیشه سلامت باشه. آکولاد بسته.

هیچی دیگه به خاطر خلوتی ساعت 2 دفتر رو بستیم و پیش بسوی کلاس زبان. جلسه ی قبل گفته بودم تولدم نزدیکه و تیچر هم گفته بود برامون کیک بیار. منم سر راه رفتم به جای کیک نون خامه ای گرفتم . تو کلاس سه تا از همکلاسی هام برام کادو آورده بودن که منو به طرز وحشتناکی خجالت زده کردن. و هی می گفتم  کاش اصلا نگفته بودم تولدمه اون خانمه که دوسش نداشتم هم برام یه بلوز خودش دوخته بود که از همه بیشتر باعث شرمندگی م شد که چرا قضاوت کرده بودم در موردش. باید سعی کنم هر کسی رو همون طور که هست بپذیرم و دوس داشته باشم. یک عدد لیوان پای سبز و یه ادکلن بسیار خوشبو هم کادوهای دیگه م بود. حالا تیچرمون هم گیر داده بود که چون شیرینی آوردی منم جلسه دیگه برات کادو میارم تا جایی که میشد گفتم تو رو خدا این کار رو نکنید. و واقعا دعا می کنم یادش بره. کادو گرفتن خیلی شیرینه ولی این که فکر می کنم ممکنه نتونم براشون جبران کنم خیلی ناراحت میشم...

این چند وقت انقدر من غذای بیرون خوردم که برای اولین بار تو عمرم اصلا دلم غذای بیرون نمی خواد و با اینکه کلی برنامه ریخته بودم که حتما شب تولد بریم خانه ی کوچک پاستا بخوریم، جداً رو مودش نبودم و به دوس جون گفتم رستوران رو بیخیال شیم. حتی کیک هم دلم نمی خواست یعنی به شیرینی های کلاس زبان هم لب نزدم که واسه من خیلی بعیده هیچی دیگه یه بعد از ظهر به غایت رویایی رو در کنار دوس جون عزیزم گذروندم. خدا رو شاکرم که اصلا لازم نیست با دوس جون جای خاصی بریم یا کار ویژه ای بکنیم. انقدر این بشر خوب و دوست داشتنیه که با صرف بودنش می تونه کلی لحظات دوست داشتنی و عاشقانه بهم هدیه بده. عاشقتم دوس جونم به خاطر دیروز خوبمون و به خاطر همه ی خوبی های دیگه ت 

یه مقدار خوراکی مثل هایپ ، چیپس و ماست ، ناچوی خوشمزه ، لواشک و آجیل هم خوردیم ولی زیر بار شام و کیک نرفتم. ایشالا یه روز دیگه میریم به صرف پاستا حدود ساعت 10 هم برگشتم خونه که فاطماگل ببینم.

و روز تولدم خدا رو شکر به خوبی و شادی سپری شد

امروز هم دفتر خلوتیم. این هم عکس همین الان. اصلا هم دلم نمیاد روز تولدم رو از تقویم بکنم چی میشه حالا به جای یه روز کل هفته سیزدهم باشه؟؟

راستی اینم عکس شب یلدای من در کنار دوس جون بود که به همین نحوی که مشاهده می کنید برگزار شد. دوس جون هم به خاطر خوردن انار منو دیوونه کرد از بس که می ترسید کثیف کاری کنم و اینکه آقا کیفیت دوربین گوشیم تو شب به طرز وحشتناکی خوبه

مرسی از تک تک شما دوستای گلم به خاطر تبریکاتون

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد