منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

آقا من یه هفته س قصد دارم بنویسم تازه اونم چی؟ پست عکس دار ولی هی شرایط آپلود کردن عکس ها پیش نمیاد. گفتم تا یادم هست بنویسم حالا بعد عکس اضافه میکنم. هوم؟ بهتر نیست؟؟

خب از سه شنبه ی پیش بگم که قرار بود هزار تا کار بکنیم واضح و مبرهنه که هیییچ کاری نکردیم. یعنی من از دفتر به دوس جون زنگ زدم که میشه سانس 5 بریم و بعدش بریم کارواش و بعدتر هم بریم خرید؟ اون بنده خدا هم قبول کرد. تا رسیدم خونه و نهار خوردم ساعت شده بود نزدیک 4. هیچی دیگه درجا به دوس جون اعلام کردم : عذرخواهی مرا ببخشید و برای سانس 7 تشریف بیارید که من می خوام بخوام که بازم هیچی نگفت طفلی.

منم یه دو ساعتی خسبیدم (به قول هیلا) و 6.30 راه افتادم سمت سینما که با خونه مون پیاده 5 دقیقه فاصله داره البته من با ماشین رفتم که دیگه بعد از سینما مجبور نشم برم خونه ماشین بردارم. دوس جون هم 10 دقیقه به 7 زنگ زد و خیلی شیک اعلام کرد یکی از همسایه ها مخم رو کار گرفته بود و همین الان میام! منم خونسری خودم رو حفظ کردم و با آرامش گفتم باشه اشکال نداره. همون بغل سینما هم یه لوازم آرایشی بود که ازش اسپری رکسونا برای خودم و یه تافت واسه مامی م خریدم و در کمال حیرت و تعجب، دوس جون خیلی به موقع رسید. همون طور که گفتم رفتیم فیلم کلاشینک و به نظر ما واقعا چرت بود. من قبلش نظرات تماشاگرها رو از سایت سینماتیکت خونده بودم و قشنگ می دونستم نباید توقعی از فیلم داشته باشم. یه عالمه صحنه های کتک کاری تو مخ داشت داستان هم که کلا تخ*می تخیلی بود ولی با تمام این اوصاف از ردکارپت بی سر و ته بهتر بود.

بعد از فیلم گشنه مون نبود که شام بخوریم از بس که تو سینما چیپس با طعم های مختلف خورده بودیم. رفتیم سمت مجتمع دوس جون اینا و بعد از یک ساعت کامل عشقولانه بودن من برگشتم خونه .

هی تلاش کردم برای آخر هفته یه برنامه بریزم که بدون دوس جون بهم بد نگذره که هیچ کدوم جور نشد. عصر 5 شنبه زنگ زدم به دوس جون که قبل از رفتنش یه کم صحبت کنیم . در کمال حیرت و تعجب گفت 5شنبه و جمعه به خاطر وفات کارش تعطیله وای منو میگی چنان ذوق مرگی شدم که حد نداره. خیلی هم تاکید داشت که من قبلا بهت گفته بودم و تو یادت رفته به سه شماره حاضر شدم و پیش بسوی دوس جون. یعنی هر چی از خوب بودن 5 شنبه بگم کم گفتم چون همه چیش عالی بود. رفتیم پاساژ گیشا تا من بالاخره عقده ی خریدم رو تخلیه کنم.

اول که رفتیم تو یه مانتو فروشی و من یه مانتو انتخاب کردم و به فروشنده گفتم سایز L بهم بده. یه مانتوی دیگه هم یافتم که کلا همون یه دونه بود و دوس جون هی تاکید داشت پشتش خیلی نازکه. فروشنده هم هی می گفت خانوم این برات کوچیکه. رفتم داخل پرو و در کمال حیرت و تعجب فروشنده و البته خودم مانتوی اولی s سایزم شد و اون یکی هم اندازه م بود. و اینگونه بود که من باز ذوق مرگ شدم. آقاهه هم می گفت بابا اون یکی مانتو سایز 34/36 ، یعنی مطمئنی اندازه بود؟؟ دوس جون رو برای خرید دومی راضی کردم و به همین سرعت مانتو خریدم که در نوع خودش بی نظیره . دروغ نگم فکر نکنم تا حالا تو عمرم از اولین مغازه مانتو خریده باشم. حالا بماند که بعد اومدم خونه یه کمی مانتو دلم رو زد ولی جرات نداشتم به دوس جون بگم بله خودم هم میدونم که سایزهاش تابلو مشکل داشت.

خریدهای بعدی شامل یک عدد کفش عروسکی و کیف کوچیک (که خودم ستشون کردم) ، یک عدد عینک آفتابی (که به قول دوس جون شبیه سوسک کور می شدم باهاش  ) 3 تا لاک ، کیف برای هارد و شلوار جین بود. البته بعد کاشف به عمل اومد لاک ها هم خوب نیستن. چون فقط یه روز سالم می مونن و بعد سریع سرناخن ها می پره.

برای شام هم هنوزتصمیم نگرفته بودیم که دیدیم خوراکی فروشی های سر پاساژ چشمک می زنن. ما هم این بار غذاهای جدید انتخاب کردیم. من یه مدل فیله سوخاری گرفتم و دوس جون از این همبرگرهایی که با نون تو فر میذارن و هر دومون هم به شدت از غذامون راضی بودیم . با یاد آوریش هم دهنم آب می افته یه قسمت دیگه از روز خوبمون هم با یک عدد ریمیکس رادیو جوان رقم خورد که من به تازگی از دوستم گرفتم. همونی که اولش با آهنگ پیروز شروع میشه و آهنگهای قدیمیه. عااااااااالی بود، بهترین و پرخاطره ترین آهنگهای بچگی و نوجوونی مون بود. دوس جون هم که خاطره باز، عشقی کردیم ما با این آهنگ. آهنگه حدود یک ساعت و نیم بود ، نیم ساعتش رو گوش دادیم و به زور دل کندیم که من برگرم خونه.

همون شب یعنی در اصل 2 صبح جمعه هم دوستای خجسته ی من برنامه پیک نیک اوکی کردن برای جمعه. یعنی ما از ساعت 9 تا 11 تو خیابون ها در به در خرید وسیله و خوراکی و از همه مهمتر جوجه بودیم. و اینگونه بود که یک روز مفرح و شاد پر از لمبوندن و حرف زدن در کنار دوستان سپری شد حتی با اینکه خیلی دیر رسیدیم و جا به سختی پیدا کردیم. نامردها درست کردن آتش رو انداختن گردن من و یکی دیگه از بچه ها. انقدر رو دو پا نشسته بودم تا سه روز بعدش رون هام درد میکرد. یه پله می خواستم برم بالا یا پایین جونم در میومد.

عصرش هم مطابق روال اخیر فسقل خانم مهمون کوچولوی خونه مون بود و تا حد ممکن چلوندیمش. شیرین کاری جدیدش هم اینه که وقتی جلوی آینه نگهش می داریم بعد از چند دقیقه سر چرخوندن، خودش رو پیدا میکنه و کلی برای تصویر خودش تو آینه ذوق می کنه و می خنده.

این هفته هم که من کلا خونه بودم. دیروز امتحان نیم ترم زبان داشتم که خدا رو شکر خوب بود. بعد از کلاس هم در جهت دلبری شلوار مورد علاقه ی دوس جون رو بانضمام کیف و کفش جدیدم پوشیدم و به سوی ایشون روانه شدم که خیلی هم موفقیت آمیز بود و بچه کلی مشعوف شد . از اونجایی که شلوار مورد نظر بسی تنگ می باشد دیگه هی قسم داد که جان من اینو هیچ جا نپوشی ها. منم که حرف گوش کنم  یک ساعتی با هم بودیم و من رسوندمش تا محل کارش و برگشتم. 

امروز که دوس جون کلا نیست من هم یک عدد برنامه شام با دوستان دارم. برای فردا هم ممکنه با دکی و دوست دختر جدیدش بریم پیک نیک. دوست دختر جدید افاضه فضل نمودند که من اول باید اینا رو از نزدیک ببینم بعد باهاشون بریم پیک نیک !! ما هم کلا به هیچ ورمون حساب نکردیم و تو این هفته برنامه ای نذاشتیم که خانوم بیان زیارت ما. دوس جون هم خیلی بدش اومد از این حرف و گفت: من بهش زنگ نمی زنم اگر خودش اوکی کرد می ریم اگر هم نه که خودمون یه برنامه می ریزیم.

دیروز بالاخره بلیط تئاتر رو خریدم. آخر هم ردیف 6 گیرمون اومد و اونی نبود که ما می خواستیم ولی دیگه بی خیال شدیم و همون رو گرفتیم.

ماشین هم بالاخره شسته شد نه که من برده باشمش کارواش. تو این هفته یه روز بابا ماشینش روشن نشد و مجبور شد ماشین من رو ببره. دست گلش درد نکنه چون تمیز و شسته برش گردوند. به قول دوس جون تاااازه فهمیدیم ماشین چه رنگی هست عکس خریدها به زودی اضافه می شود

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد