منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

سلام عزیزای مهربون. ممنونم از تک تک تون به خاطر تمام نظرات عمومی و خصوصی و تسلیت های خالصانه تون.

ببخشید که وقت نشد دونه دونه جوابگوی محبت تون باشم. تصمیم گرفتم همین جا بنویسم چی شد ... این غم تلخ خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. یعنی واقعا حتی یک نفر هم فکرشو نمی کرد و انقدر همه چی سریع پیش اومد که دوس جون و خانواده ش شدیدا شوکه هستن :(( حال اون یکی دو روز اول دوس جون اصلا قابل وصف نیست. متاسفانه من که پیشش نبودم و کاری از دستم بر نمی اومد . فقط دلم بدجوری به حال مظلومی  و دست تنها بودنش می سوخت ...

پدر دوس جون چند ماهی بود که یه کمی ناخوش و بی قرار بودن ولی چون اهل دکتر رفتن نبودن با خوردن مسکن یه کمی آروم می شدن تا سه چهار هفته پیش که اگه خاطرتتون باشه گفتم حالشون بد شده بود و با دوس جون یک شب تا صبح بیمارستان بودن. البته اون موقع هم حس کرده بودن قلبشون درد میکنه ولی دکترها چیز خاصی متوجه نمی شن و مرخصشون می کنن. تا روز شنبه ی پیش که باز از صبح حالشون خوب نبوده و حتی یه سری هم اورژانس میاد ولی ایشون میگن نه بهترم و باهاشون نمی رن.

عصرش دوس جون رفت خونه ی یکی از دوستاش که اتفاقا نزدیک ما بود، برای تمرین. منم بعد از افطار رفتم دنبالش و دوس جون تو راه تعریف کرد که عصر دوباره زنگ زدن اورژانس و گویا در نبود دوس جون اومدن و پدرش رو بردن.

روز یکشنبه هم ظهر من با دوس جون حرف زدم و خبر خاصی نبود. دیگه ازش خبری نشد تا ساعت 7.30 این طورا که یه جورایی بی سابقه بود. گفتم یه زنگ بزنم ببینم کجاست و در چه حاله . تا گوشی رو برداشت با یه صدای خیلی شوکه گفت: خانومه بابام تموم کرد، الان بهمون زنگ زدن !!!! یعنی انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سر من. دهنم قفل شده بود که چیزی بگم. واقعا نمی دونستم چی باید بگم. که خود دوس جون گفت منتظر آژانس هستیم که بیاد و نگران نباش خودم باهات تماس می گیرم.

یعنی یکی از بدترین حال های عمرم رو اون روز تجربه کردم. دیگه اومدم تو گروه وایبر دوستام و به اونا گفتم . اون بنده های خدا هم همینطوری مونده بودن که آخه چقدر یهوویی :((

دوس جون اینا ساعت 12 رسیدن خونه و من اون موقع تونستم با دوس جون صحبت کنم. همه شون رفته بودن و دیده بودنش . دیگه حال دوس جون گفتن نداره ، با دیدنش روانی شده بود. وای خیلی بد بود، خیییییییلی

هر چی اصرار کردم که برای فرداش که روز خاکسپاری بود منم برم بهشت زهرا، دوس جون اصلا قبول نکرد و هی می گفت حرفشم نزن، کجا پاشی بیای؟ مگه روزه نیستی؟؟ دیگه منم بیشتر کل کل نکردم.

فرداش یعنی دوشنبه هم که تا ظهر درگیر کارای پزشکی قانونی بودن (چون مرگشون مش*کوک اعلام شده بود و کا*لب*د شکافی کرده بودن و متوجه شده بود که سر*طا*ن پیشرفته معده داشته!! بدون اینکه هیییچ کس متوجه شده باشه... و بالاخره ظهر رفتن بهشت زهرا و پدرشون رو به دست خاک سپردن... شبش هم من تلفنی با مامانش صحبت کردم وبهشون تسلیت گفتم. چون به خاطر معذورات خودم نمی تونستم حضوری برای تسلیت برم ، تصمیم داشتم گل بگیرم و بفرستم دم خونه شون . ترسیدم اگه به دوس جون نگم بدتر عصبانی شه. تا گفتم هم سریع مخالفت کرد و نذاشت :(( بعدش کلی پشیمون شدم که چرا اصلا گفتم؟

روز چهار شنبه بعد از افطار یه سر رفتم دیدم دوس جون رو. هزار تا هم مهمون داشتن. طفلی حسابی لاغر شده بود دیگه همون تو مجتمع بودیم که دوس جون رفت یه چیزی به مامانش بگه که با یکی از خواهراش دم در خونه بودن و دوس جون هم گفت زشته پیاده شو باهاشون سلام علیک کن. طفلی مامان مهربونش که هنزم تو شک بود خیلی سعی کردم که گریه نکنم. چون دوس جون از گریه کردن من بیشتر حرص می خورد. دیگه کلی بغلم کرد و اصرار کرد برم تو که من قبول نکردم و گفتم مزاحمتون نمی شم شما هم مهمون دارید فقط خواستم تسلیت بگم.

دوستای گلم یه کم سرم تو دفتر شلوغ هست به همین خاطر بقیه پست بمونه برای یه فرصت بهتر.

صمیمانه ازتون خواهش می کنم برای شادی روح پدر دوس جون فاتحه بخونین.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد