منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

از دوشنبه تو دفتر مصیبتی دارم اسفباااار. ظهر دوشنبه رئیس سر یه موضوع واقعا مسخره همکار خانمم رو که فامیل نزدیک خودش هم هست، انداخت بیرون!! یعنی من و اون یکی همکارم باورمون نمی شد. انقدرررر حال من گرفته بود که خدا می دونه.

کل هفته ی پیش و امروز روزهای بدی تو دفتر داشتم . رئیس همه ش مشغول بررسی کردن قضیه و غیبت کردن هست و فقط هم باید تائیدش کنی. یعنی دو سه باری که من طرف حق رو گرفتم و نامحسوس طرفداری همکارم رو کردم قشنگ می رفت که با من دعواش شه !! اول هی میگفت خودم یکی رو سراغ دارم و میارمش فعلا هم چند روز خانمم میاد که دست تنها نباشیم. خانمش دو روز اومده ولی کلا شاید 5 درصد کار انجام داده که خب من بهش حق میدم چون طفلی خیلی بلد نیست و منم اصلا روم نمیشه بهش بگم تلفن جواب بده، مشتری راه بنداز یا پاشو کپی بگیر بعد رئیس هم دیگه یه طوری رفتاری میکنه که یعنی خودتون کار رو جمع کنین و قرار نیست کسی رو بیاره یعنی قشنگ سرویس شدم. هر روز با سر درد و کمر درد میام خونه. اصلا دیگه دلم نمی خواد برم دفتر.

تو رو خدا دعا کنین شرایط کارم بهتر شه یا یه کار بهتر برام ردیف شه که از اینجا بیام بیرون...

از اون طرف هیلای گلم زحمت کشیده بود برای روز چهارشنبه من و دوس جون رو دعوت کرده بود خونه شون. ما هم با کلی خجالت دعوتشون رو قبول کرده بودیم.

از دفتر اومدم یه کم خوابیدم و حدود ساعت 5 پاشدم لباس انتخاب کردم و پریدم حموم. قبلش هم به دوس جون گفتم 6.30 آماده باش. خودم یکم فس فس کردم و دوس جون هم سر ساعت اومده بود چند روز پیشش خونه ی دوستم یه مدل کیک مافین خورده بودم که خیلی به نظرم خوشمزه اومده بود. رفتم از همون شیرینی فروشی از اون کیکا گرفتم که از شانس مون شبش که هیلا با چایی آورد، دیدم هی وای من ، کیک ها اصلا تازه نیستن وکلی خجالت کشیدم

دوس جون هم ریشش رو نزده بود و سر این موضوع یه کمی دعواش کردم. تو راه هم باز گم شدیم. یعنی از اتوبان وارد خیابون مورد نظرمون شدیم بعد هی تو خیابونا تاب خوردیم همسر هیلا هم بنده خدا هی تلفنی سعی می کرد آدرس بده که بی فایده بود دیگه در همون حین یه بچه دعوای ریزی هم زدیم آخر هم همسر هیلا اومد سمت ما و با هم رفتیم . آقا ماشین انقدررر کثیف بود و که من واقعا خجالت کشیدم . دوس جون هم وعده داد که در اولین فرصت می ریم کارواش.

هیلا جان علاوه بر ما خواهر گلش و همسر ایشون رو هم دعوت کرده بود که از قبل دیده بودیمشون و کلی بچه های گلی بودن. خود هیلا و همسرش هم کلی شرمنده مون کردن با پذیرایی عالی شون. فیلم عروسی شون رو دیدیم که خیلی قشنگ و دوست دشاتین داشت. و نکته ی جالبش هم این بود که لباس و آرایش و مدل موی هیلا دقیقا همون چیزی بود که من همیشه خیلی دوس داشتم امیدوارم همیشه در کنار هم خوشبخت باشن برای شام هم زحمت کشیده بودن ساندویچ و اسنک و سیب زمینی سرخ کرده و دسر خوشمزه درست کرده بودن. چون هیلا می دونه منه شکمو عاشق فست فودم شام رو حسابی باب میل من درست کرده بود بعد از شام هم یه کم به بحث حرص آور سربازی پرداختیم دیگه حدودای ده و نیم بود که ما عزم رفتن کردیم. در کل، شب خیلی خاطره انگیزی رو در کنار دوستای عزیزمون گذروندیم و ایشالا بتونیم براشون جبران کنیم.

5شنبه عصر هم با دوس جون بودم. اول قرار شد بریم باد لاستیک ها رو که کم باد شده بود چک کنیم. بعد هم یه کم مننتظر موندیم تا افطار شه و برای شام تصمیم گرفتیم بعد از مدت ها پیتزا بخوریم و به پیشنهاد دوس جون قرار شد بریم زاپاتای گیشا. خدا رحم کرد و یه تصادف هم از بغل گوشمون گذشت. داشتیم از خیابون دوس جون اینا می پیچیدیم تو خیابون اصلی ، نصف بیشتر ماشین هم تو خیابون اصلی بود . من یه لحظه سرم رو برگردوندم که جهت مخالف رو ببینم که یه ماشین دیگه با سررررعت از سمت چپم اومد. یعنی هر دومون میلیمتری ترمز کردیم. بعدش هم قشنگ پاهام سست شده بود از شوکی که بهم وارد شده بود. انقدری که یه کم کنار خیابون وایسادیم تا آروم شم.

غذا رو که سفارش دادیم همون جلو وایساده بودیم و من مشغول پرحرفی بودم که یه دختره با دو تا از دوستاش اومدن که ماشین پارک کنن. یعنی بیشتر از ده بار سعی کرد و نشد. از اون طرف هم مردها رو که دیدین چقدر رو این موضوع حساسن ، همممه ی مغازه دارها و عابرین جمع شده بودن و تماشا و اظهار نظر می کردن. دوسته دختره هم قشنگ مصداق اون جکه بود که میگفت فرمون دادن دخترا اینطوریه: بیا .. بیا ... بیا ... افتادی تو جوب دیگه نیا ! هیچی دیگه آخر هم دختره پیاده شد گفت میشه یکی بیاد اینو پارک کنه ؟ یه پسره پرید رفت که اونم البته سه دور تلاش کرد تا موفق شد

برای شام هم پیتزا و سیب زمینی زدیم بر بدن و من برگشتم خونه.

جمعه هم انقدر از صبح انگری بردز بازی کردم که هم سه بار شارژ گوشیم تموم شد و هم اینکه هنوز نوک انگشتم بی حسه از بس بی جنبه م. عصری هم پگاه هی زنگ زد و یه سری اطلاعات داد در مورد اینکه دوس جون اینا اگه بخوان گربه شون رو ع*ق*یم کنن چطوریه و اینا که آخر هم دوس جون اعلام انصراف کرد چون احتمال میدن گربه هه باز حامله باشه بی حیا بعد هم رفتیم بیرون. موندیم تو مجتمع شون و یه عالمه گوشی بازی کردیم. بعد هم دوس جون رفت دلستر و بادوم زمینی برای خودمون و یه مقدایر زیادی خرید برای خونه شون انجام داد. حدود ده هم من برگشتم خونه.

راستی به امید خدا از فردا روزه می گیرم

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد