منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

می بینم که باز در تعطیلات بسر می بریم و مطابق روال عادی برنامه وبلاگستان حساااابی سوت و کوره. گفتم من بیام بنویسم که باز عقب نمونم.

سه شنبه ی پیش رفتیم دیدن نی نی که مثل همیشه خوردنی بود منم کلی ازش عکس گرفتم که شانسی تو یکی فیگورش خیلی بانمک شد و همون رو هم گذاشتم فی*سب*وک. راستی در مورد اینکه چرا اینجا عکس نمی ذارم هم بگم که احتمال می دم مامان بابای نی نی راضی نباشن.

از قبل قرار گذاشته بودیم که با دوس جون بریم مرغابی زیبا. حدود ساعت 8 بود که بهش اسمس دادم ما داریم بر میگردیم و تا نیم ساعت دیگه من اونجام که ایشون هم رفته بود پیش آقای میم. هیچی دیگه من رسیدم سمت دوس جون اینا و یه ربعی منتظر شدم تا آقا برسن. بارون هم گرفته بود شددیدد. دیگه با هم رفتیم سمت رستوران. یک عدد پیتزای مخصوص یک نفره گرفتیم با یه سیب زمینی. پیتزاش که مثل همیشه خوب بود ولی از سیب زمینی ش خوشمون نیومد چون واقعا مزه ی سیب زمینی پخته می داد که سس تند بهش بزنی. از اونجا هم یه سر رفتیم مجتمع دوس جون اینا و حدود 10 من برگشتم خونه.

چهارشنبه از 8 صبح من تو بایگانی دنبال پرونده ای که سرجاش نبود می گشتم. رئیس جان هم قضیه رو فهمید و شروع کرد به غرغر که آره حتما خود مشتری کل پرونده ش رو برداشته و رفته !! حالا چه خاکی بریزیم تو سرمون و از این حرفا دیگه همه ی همکارا هم بسیج شدن برای پیدا کردن تا آخر خودم یافتمش. شماره پرونده 4389 بود و من اشتباهی گذاشته بودمش توی یه زونکن دیگه به جای پرونده ی 4839 . یعنی یه نفس راحتی کشیدم که نگو چون اگه پیدا نمیشد حالا حالا داستان داشتیم. بعد هم تندی اومدم سایت کلاس زبان رو چک کردم و دیدم که بعله تاپ شدم هیچی دیگه به همین راحتی اون روز تبدیل شد به یه روز شیرین و تا آخر روز من ذوق زده بودم

5 شنبه هم دوس جون رو دیدم و تا جایی که می دونم جای خاصی نرفتیم و مثل همیشه تو ماشین نشستیم به حرف زدن.

جمعه صبح هم قرار بود برم خونه ی الی اینا. دو سه هفته ای بود که دیگه کل جهیزیه ش رو چیده بود و هی پیش نمی اومد که من برم دیدنش. اتفاقا شنبه هم تولدش بود به همین خاطر رفتم براش یک عدد کیک بی بی خریدم و گفتم براش بنویسن "الی جون تولدت مبارک" و پیش بسوی خونه شون. خونه ش خیلی خیلی خوشگل شده بود. اگه یادتون باشه گفته بودم که الی با مادرشوهرش اونجا زندگی میکرد که خیلی یهویی به اینا اعلام کرد من دارم میرم یه جا دیگه خونه بگیرم. خب وسایل مادرشوهرش هم حسابی قدیمی بود که همه رو هم با خودش برد. یعنی خونه شون با وسایل جدید عااالی شده بود جوری که باور اینکه این همون خونه س واقعا سخت بود. ایشالا مبارکشون باشه دیگه نهار رو که ماکارونی بود زدیم بر بدن و کلی غیبت کردیم تا حدود ساعت 5 که همسرش هم اومد و بعد از خوردن کیک و چایی من برگشتم خونه.

مامان رفته بود ختم و قرار بود اگه زود اومد بریم دیدن فسقل خانم که حدودای 7.30 رسید و چون خونه ی مادر عروسمون به ما خیلی دوره عملا رفتن مون کنسل شد. از اون ور هم من و دوس جون حسابی پریده بودیم به هم و قاطی بودیم. دیگه حوصله م خیلی سر رفته بود. زنگ زدم به دوس جون که من دارم یه سر میام پیشت. یه ساعتی با هم بودیم و حرفای تکراری زدیم تا حسود خان هم تشریف آوردن. من سعی کردم که نفهمه با هم دعوا کردیم . امیدوارم بعدش هم دوس جون کل ماجرا رو به سمع و نظرشون نرسونده باشن.

از شنبه تا سه شنبه تو خونه درگیر نقاشی آشپزخونه و عوض کردن کابینت ها بودیم. دوس جون هم شنبه و یکشنبه رو به خرید و فروش ارگ گذروند دوشنبه هم که تو دفتر کل سیستم ها قطع بود. نه فقط دفتر ما بلکه گویا تمام دفترها مشکل داشتن. مشکل هم این بود که ث*بت احو*ال اسم تمام کسایی که میزدم رو مرده اعلام می کرد!! یعنی داستانی داشتیم ها. از شانس ما اون روز دفتر شدیدا شلوغ بود یعنی حتی مشتری از شهرستان هم داشتیم که منتظر بود کارش تموم شه و برگرده بره شهرش. ولی خب از دست ما خارج بود و راهی نبود که بشه کارشون رو انجام داد. یعنی می تونم بگم من به تنهایی بالای صد بار توضیح دادم که مشکل قطعی سیستم دقیقا چیه و چرا ما نمی تونیم کارشون رو انجام بدیم. بعد نمی دونم چرا مشتری ها اینجوری هستن که به این راحتی توجیه نمی شن و همه ش فکر میکنن شاید ما میتونیم ولی کارشون رو انجام نمیدیم. هی تکرار می کردن که حالا شما برای ما یه کاریش بکن حالا هر چی من بگم این مشکل سراسری هست و الان شما هر دفتری بری کارت انجام نمیشه ، باز جواب میدن که نه خانم شما نمی خوای، وگرنه کار نشد نداره اینجاس که من مجبور میشم با چند تا نفس عمیق خودم رو کنترل کنم و دیوونه نشم. بعد جالبه فرداش که سیستم درست شده بود فقط یکی شون اومد که کارش رو انجام بده اون هم برگشته میگه دیروز سرتون شلوغ بود کار من رو انجام ندادید !!!!!

سه شنبه با دوس جون رفتیم سینما فیلم زندگی مشترک آقای محمودی و بانو. من اینترنتی بلیط خریده بودم قبلش هم با دوس جون هماهنگ کرده بودم. بعد یه ساعت مونده به شروع سانس دوس جون زنگ زده که من میام ولی اگه مثل دیروز طوفان شد چی؟ بعد هم که کلی نق نق کرد که چرا اینترنتی خرید می کنی که اگه نتونستیم بیایم پولمون بسوزه؟ فیلم هم جالب بود و پیچیدگی روابط دو زوج رو نشون می داد هر چند من ترجیح می دادم آخرش با فهمیدن یه موضوع سورپرایز بشیم که اینطوری نبود و پایانش یه جورایی باز بود ولی در کل فیلمی بود که ارزش یه بار دیدن رو داشت. بعد از سینما هم دو تا بستنی خوردیم، یه سر هم رفتیم پاساژ لاله که سر راهمون بود. حالا چون ما نه قصد خرید داشتیم و نه پول کافی همممه ی چیزاش عالی به نظرمون می اومد. بعدم رفتیم سمت مجتمع دوس جون اینا و نیم ساعتی اونجا بودیم تا دوستای دوس جون احضارش کردن و من برگشتم خونه. دوس جون تا ساعت 2 خونه ی دوستش مهمونی یا به قول خودش دورهمی بود

دیروز هم که دوس جون می خواست بره یه سری لباس تو خونه ای و یکی دو تا چیز دیگه بخره که من اصلا رو مود خرید نبودم. یه شلواری هم پوشیده بودم که یه کم کوتاه بود و اصلا مناسب پیاده راه رفتن نبود. یه کمی دور و اطراف گیشا چرخیدیم و اکثر مغازه ها هم بسته بودن. دیگه دوس جون بی خیال خرید شد و موندیم تو مجتمع شون یه کمی خوراکی خوردیم و تو سر و کله ی هم زدیم.

چقدر دلم می خواست این دو سه روز تعطیلی یه شمال می رفتم ولی خب موقعیتش جور نشد و از طرفی هم اعصاب ترافیک رو نداشتم امروز و فردا هم احتمالا دوس جون رو خواهم دید امیدوارم شما هم تعطیلات شیرین و دلپذیری داشته باشید.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد