منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

سلاااام دوستای گلم خوبین؟ مرسی که به یادم بودین. بله من بالاخره عمه شدم

از هفته ی پیش یکشنبه بگم که رفتیم سونوگرافی و دکتر. خدا رو شکر چربی کبدم میشه گفت تقریبا کامل از بین رفته. فقط تو آزمایش خونم یه چیزی بالا بود که دکتر گفت مسئله ی خاصی نیست و احتمالا اشتباه شده. قرار شد باز چند ماه دیگه برم برای چک شدن. هیچی دیگه من بی جنبه از اون روز تا تونستم چیپس لیمویی زدم بر بدن دوشنبه هم با دوس جون بودیم. رفتیم جاتون خالی فلافل خوردیم و یه کم تو مجتمع شون اطراق کردیم.

از ذوق نی نی مون از هفته ی پیش چیزی تو ذهنم نیست تا روز تولد فسقل خانوم. مامان نی نی قرار بود چهارشنبه صبح زود برده بیمارستان برای سزارین. مامان من هم رفته بود. منم از 7 صبح پیگیر آمار لحظه به لحظه بودم تا اینکه ساعت حدود 8.15 بود که مامان زنگ زد و گفت نفس خانم به دنیا اومده و خدا رو شکر همه چی ش هم اوکیه. یعنی من دیگه رو ابرا بودم از خوشحالی. یه کم هم دیر رسیدم دفتر. اون روز دو تا کار داشتیم که تا 10 تموم شون کردم. به رئیس هم گفته بودم می خوام 12 برم ، 5 شنبه هم نمیام.

هی هم به مامانم زنگ می زدم که مامان تو رو خدا یه عکس ازش بگیر با وایبر برام بفرست. مامانم هم بنده خدا از پشت شیشه یه عکس گرفت و برام فرستاد که اصلا هم واضح نبود ولی خب من به همون هم راضی بودم و برای اکثر دوستام فرستادمش  رفتم برای بچه های دفتر شیرینی گرفتم تا ساعت شد 12.30 و رئیس رضایت داد من بیام. مامانم هم با مامان عروسمون اومده بودن خونه ی ما که نهار بخوریم بعد بریم بیمارستان.

ساعت 3 بود که رسیدیم و خدا رو شکر نی نی رو هم آورده بودن. عزیز دلم ، یه دختر کوچولو موچولوی شدیدا اخمو بود با کلی پف و چشمای کاملا بسته و مژه های بلند که از بس چشاش رو فشار داده بود مژه هاش به سمت پایین شکسته بود البته بعدش کشف کردیم که کلاهش تنگه که انقدر اخم کرده بچه مون وگرنه خیلی هم خوش رو و خوش اخلاقه. عروسمون پیشنهاد داد بعد از ساعت ملاقات ، برادرم، مامانش اینا رو برسونه و برگرده . تو اون فاصله هم من بمونم پیشش. منم از خدا خواسته قبول کردم.

برای اولین بار هم بغلش کردم که خیلی خیلی لحظه ی شیرینی بود فسقل خانم تو ساعت ملاقات همه ش خواب بودها بعد تا همه رفتن و ما دو تا تنها شدیم شروع کرد به گریه کردن، ما هم که باتجرررربه . مگه تونستیم ساکتش کنیم؟ تا بالاخره یکی اومد چکش کرد و برادرم هم برگشت. دیگه اون روز من تا حدود 10 بیمارستان بودم و برادرم منو رسوند خونه.

5 شنبه حدود ظهر از بیمارستان مرخص شدن و با هم رفتیم خونه ی مادر عروسمون. فسقل خانوم هم کم و بیش چشماش رو باز می کرد دیگه. اون روز هم تا ساعت 7 این طورا اونجا بودیم. خیلی هم شیک هی دو نفر، دو نفر می رفتیم نی نی رو نگاه می کردیم.

از اونجا که برگشتیم من یه سر رفتم پیش دوس جون. بهش گفته بودم یه چیزی برام از یکی از دوستاش بگیره. حالا از شانس ما اون روز دوس جون گیر داده بود که نه، با طرف، سر یه موضوعی حرفم شده و بهش زنگ نمی زنم. خیلی هم شیک دست حسود خان رو گرفته بود با خودش آورده بود. بعد که دید من قیافه م رفته تو هم گفت حسود خان ازت سوال داره. منم خیلی رک برگشتم به حسود خان گفتم آره دیگه تو کلا دو تا حالت داری، یا میخوای من رو حرص بدی یا سوال داری. (تا حالا چند بار سوال و کارهایی در مورد شغل من داشته که براش ردیف کردم) اونم هیچی نگفت. بعد حالا کار یا به قول خودش سوالش چی باشه خوبه؟ یکی از آشناهاشون کارش در مورد آژانس های مسافرتیه بعد این اومده میگه به یلدا بگو بیاد بازاریاب ما بشه !! چون ما یکی رو میخوایم که هم قیافه ش خوب باشه هم سر و زبون داشته باشه !! میگم بعد تو از کجا احساس کردی که یلدا کار میخواد؟ می گه : حالا تو بهش بگو شاید خواست. باز این مجرد شد، تلاشش برای دوست شدن با یلدا هم شروع شد

طبق روال عادی برنامه هم همینطوری واسه خودش نشسته بود و به روی خودش نمی آورد بره شاید ما بخوایم تنها باشیم. بعد از رفتن اون هم، من با دوس جون سرسنگین بودم. هم به خاطر حسود خان، هم به خاطر چیزی که نرفت از دوستش بگیره.

جمعه ظهر، دوست من سمانه با دخترش اومد پیشم و تا بعد از ظهر بود. بعد هم با اونا اومدیم پیش دوس جون که بعدش من تا آریاشهر برسونمشون. سر راه هم رفتیم دم خونه ی دوستِ دوس جون و چیزی که می خواستم رو دوس جون گرفت. بعد از رسوندن سمانه اینا برگشتیم تو مجتمع دوس جون اینا و مقادیری هم چیپس و چیپلت و خرت و پرت خوردیم تا نزدیکای 10 که من برگشتم خونه.

شنبه دفتر شدیدا شلوغ بود ، حالا اون وسط هم برادر رئیس هی به من زنگ می زد . یه مشتری فرستاده بود دفتر و هی واسه اون هماهنگ می کرد. منم طرف هر چی می گفت، به برادر رئیس تلفنی خبر می دادم. آخر هم گفت مشکلی نداره کارش رو انجام بده. رئیس هم به روی مبارک نیاورد حقوق بده عصری هم رفتیم دیدن نی نی خونه ی مادر عروسمون. که فهمیدیم فسقل خانوم زردی داره و یا باید بره بیمارستان یا براش دستگاه بگیرن و تو خونه زیر دستگاه باشه. دیگه همه همین طوری ناراحت نشسته بودیم که ببینیم چیکار کنیم که ساعت 9 شب برادر رئیس زنگ زده به من دعوا دعوا که چرا تو از مشتریِ من اصل مدارک نخواستی و کپی قبول کردی؟ هر چی می گم بابا تو خودت گفتی مشکلی نداره می گفت نه من نگفتم. یعنی اعصابی از من خورد کرد که حد نداره. کلی هم خجالت کشیدم جلوی همه که اون موقع شب باید وایسم جواب پس بدم اونم به خاطر چیزی که تقصیر من نبود. خلاصه که خیلی حرص خوردم و به خاطر این رفتارشون هیچ وقت نمی بخشمشون. کلا رئیس من فکر میکنه ما باید آن کال 24 ساعته باشیم انگار که من دکتر یا وز*یرم. دنبال یه راه حل هستم که خارج از ساعت دفتر نتونن پیدام کنن. یه عالمه هم خودم رو آماده کرده بودم که فرداش به رئیسم بگم که از شانس من رئیس یکشنبه نیومد و برادرش به جاش دفتر بود. منم برخلاف همیشه خیلی باهاش سرسنگین بودم.

عصرش هم مامانم رفت دیدن نی نی و من موندم خونه که برای امتحان زبانم بخونم.

دیروز هم بالاخره رئیسم لطف فرمودن و حقوق ها رو دادن. می خواستم 2.30 از دفتر بیام بیرون که به موقع برسم به کلاس. بعد راس ساعت 2.20 یه مشتری که باز از آشناهای برادر رئیس بود اومده بود که یه سری کپی از مدارک پرونده ش بگیره. هیچی دیگه دو قاشق از نهارم خورده بودم که مجبور شدم پا شم برم پرونده ش رو بیارم. بعد جالبه که با همه ی این رفتارهای برادر رئیس فقط هم کارهاش رو به من میگه و بقیه همکارا رو اصلا قبول نداره یه ربع تو بایگانی گشتم و پرونده ی مذکور سرجاش نبود. از ترسم که بعد نگه چرا با من هماهنگ نکردی زنگ زدم بهش و گفتم پرونده سرجاش نیست ، بگم چهارشنبه بیاد؟ که قبول کرد و من موفق شدم یه ربع به سه بیام بیرون. امتحان هم بد نبود و گویا امروز موسسه تعطیله چون معمولا فردای امتحان نمرات میاد تو سایت ولی تا الان چیزی نیومده.  عصر دیروز هم دوس جون یه کمی کار داشت و بیرون نرفتم. منم نشستم به سریال دیدن و فصل 4 برکینگ بد رو تموم کردم.

امروز صبح هم برادرم خبر داد که  فسقل خانم رو بردن دکتر و خدا رو شکر زردی ش نرمال شده. امروز بعد از نهار هم می ریم دیدنش . بدجوری دلم براش تنگ شده از بس که خوردنیه

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد