منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

آقا من تصمیم کبری گرفتم که زود به زود بنویسم پس این شما و این پست مثلا کوتاه من

از جمعه ی قبل بگم که با پگاه رفتیم پیش مرنوش و تا حدودای ساعت 10 اونجا بودیم. واسه خودمون کلی لواشک و آلوچه خوردیم ، تو سر و کله ی هم زدیم و کلیپ های خنده داره وایبری دیدیم و اینگونه بود که دوس جون از حضور خانومشون بی نصیب موندن

شنبه هم باز من مشغول الواتی های دخترونه بودم با یه سری دیگه از دوستان چه کنیم دیگه از بس محبوبیم تا ما نباشیم نمیشه که . رفتنی کلی تو ترافیک موندیم یعنی من 5.30 از خونه اومدم بیرون و هفت گذشته بود که رسیدم خونه ی دوستم، یلدا هم با من اومده بود. جاتون خالی بازم کلی خندیدیم از دست یلدا که الکی الکی برامون فال قهوه گرفت و چه چیزای باحالی هم گفت. میزبان محترم مون هم یک عدد پاستای خوشمزه به خوردمون داد. بعد شام تازه یادمون افتاد بزن برقص نداشتیم. دیگه همه پریدن وسط و مشغول خودکشی بودن که دوس جون زنگ زدن و اعلام فرمودن که دم خونه ی دوست ما هستن چون ساعت 10.30 هست و این موقع شب خطرناکه چند تا دختر تنها تو خیابون باشن، لذا ایشون با حسود خان اومدن که ما رو اسکورت کنن اصلا هم دلیلش این نبود که شاید می خواستن ببینن آیا ما از نظر ظاهری به میزان کافی ساده و معقول هستیم یا نه ؟؟

با بچه ها اومدیم پایین و بعد از یه خوش و بش 2 دقیقه ای رهسپار خونه شدیم البته در معیت دوس جون اینا

دوشنبه قرار بود با دوس جون بریم بیرون چون از چهارشنبه ی قبلش درست حسابی همو ندیده بودیم. از کلاس اومدم یه کم خوابیدم که دوس جون اعلام کردن منو می زنی اگه امروز نریم بیرون؟ چون یه ارگ خوب پیدا کردم می خوام با حسود خان برم بگیرمش آقاهه هم فقط امروز هست . گفتم باشه اشکالی نداره برو. منم با برکینگ بد خودکشی کردم و نان استاپ 5 قسمت دیدم

سه شنبه هم که دوس جون برنامه داشت و ما هم برنامه ی خاصی برای روز پدر نداشتیم. شام هم با مامان بابا رفتیم رستوران . آخر شب هم به دوس جون تبریکات صمیمانه گفتیم.

و بالاخره چهارشنبه بود که دیدیم همدیگه رو. اونم دو بار !! کلاسم تموم شده بود که دوس جون زنگ زد که من می خوام برم جایی اومدم سر راه دو دقیقه ببینمت بعد برم. منم تندی اومدم پایین. یه چند دقیقه ای با هم بودیم تا دوستام هم بیان و دوس جون رفت. بعد از یک خواب بلند دوساعته دوس جون گفت من خونه ام و هر وقت خواستی بیا. حدودای 7 رفتم پیشش و یک ساعتی در جوار هم بودیم. هر چی هم اصرار کرد برای شام، من قبول نکردم چون قبل از اومدن 3/4 تا کوکو سیب زمینی خورده بودم و کاملا سیر بودم

5 شنبه هم تولد ددی بود و قرار بود برادرم اینا بیان خونه مون. ساعت 6 من رفتم پیش دوس جون و باز یک ساعت باهم بودیم. تا اینکه مامانم اعلام کرد یک عدد کیک بخر و بیا. منم که از خدا خواسته سریع رفتم سمت بی بی عزیزم یه شام و کیک خوشمزه در کنار خانواده خوردیم .

جمعه ظهر داشتم با دوس جون حرف می زدم که گفت امشب شام بریم بیرون. منم گفتم کاش می رفتیم یه جای جدید. آقا، دوس جون هم خیلی خیلی بداهه گفت می خوای بریم چیتگر جوجه درست کنیم؟؟ یعنی من نذاشتم حرف از دهنش در بیاد گفتم : واییییی آره آره خیلی خوبه، من رفتم که وسایل آماده کنم، یه ساعت دیگه بریم. از بس دوس جون از پیک نیکی بیرون رفتن خوشش نمیاد خب من عقده ای شدم دیگه. یعنی قبلا که پیش می اومد بریم من باید کلی منت آقا رو می کشیدم تا بیاد.

سریع رفتم ظرف ، لیوان ، آب جوش آجیل و تنقلات، سالاد و حتی پتو متکا (!) جمع کردم و رفتم سمت دوس جون اینا. دو تا مرغ فروشی هم سر راهم بود که هردوشون بسته بودن. به دوس جون گفتم من جوجه پیدا نکردم اگه خواستی بریم کالباس اینا بگیریم که گفت نه بیا با هم میریم پیدا می کنیم. همون سمت دوس جون اینا یه سوپر پروتئینی بود که رفتم دیدم کتف و بال کبابی بسته بندی داشت که وزنش هم واسه دو نفر کافی به نظر میومد دیگه همونو گرفتم. حالا دوس جون از اون ور هم سفارش داده بود جیگر مرغ برای گربه هاشون بگیرم که نداشت. دوس جون رو برداشتم و با هم پیش بسوی چیتگر.  ساعت 6 بود که ما وارد پارک شدیم بر خلاف انتظارمون خیلی هم شلوغ بود . یه ربع چرخیدیم تا یه جارپارک گیر آوردیم و رفتیم که بار و بندیل پهن کنیم و از همین جا بود که غرغر های جناب دوس جون شروع شد. اول که رضایت نمی داد یه جا بشینیم و همه ش دنبال جای بهتر بود. هی گفت وای کفشم کثیف شد وای شلوارم خاکی شد، بعد هم نوبت آتیش درست کردن بود که من گویا ذغال کم برده بودم . هیچی دیگه بالاخره با مصیبتی جوجه هامون آماده شد و خوردیم. آخر هم اعلام کرد : دیگه بار آخرم بود از این پیشنهادها می دادم ساعت حدود 8 هوا داشت کم کم تاریک میشد ، خیلی ها هم رفته بودن که ما هم برگشتیم سمت خونه. یه کم تو مجتمع دوس جون اینا موندیم و تو ماشین چای خوردیم و ساعت 9 من برگشتم خونه.

حالا دیروز برگشته می گه : نه چیتگر رفتن خوبه به شرطی که تو هفته و خلوت باشه که بتونیم تو آلاچیق بشینیم و رو منقل های پارک جوجه درست کنیم

امروز عصر وقت سونو و دکتر دارم برای کبد باشد که کبد جان دوباره چرب نشده باشه و در آخر خبر خوبِ این هفته اینکه من 4 شنبه عمه میشم

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد