منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

منو حالا نوازش کن

اینجا خاطرات خصوصی و روزانه من و مرد مهربونم ثبت میشه، بعد از سالهای طولانی بهم رسیدیم :)

سلااااااام خوبین خوشگلا؟ عیدتون مبارک. صد سال به از این سالا . برای تک تک تون شاد ترین و بهترین لحظات رو در سال جدید آرزو میکنم.

این نیمه ی دوم اسفند انقدرررررر شلوغ بودیم که واقعا وقت نشد بیام بنویسم. خدا رو شکر روزهای خوبی رو سپری کردم.

از 5شنبه 15 اسفند بگم که من تصمیم داشتم با دوس جون برم بازار که خبر داد یه برنامه داره و بعد از ظهر باید بره کرج قرار شد بعدش همو ببینیم. مشغول خواب دلچسب ظهر بودم که دوستم، هیلی زنگید و پیشنهاد داد بریم خونه شون. و چقدر هم خوب شد که رفتم. چون دوس جون ساعت 9 رسید خونه و من اگه منتظرش مونده بودم قطعا دعوامون میشد.

بعد از ظهری پر از خنده و تو و سر وکله ی هم زدن رو سپری کردیم و حدود ساعت 10 من برگشتم خونه.

جمعه عصر مهمون داشتیم. دیدم دیگه خیلی نامردیه اگه اون روز هم دوس جون رو نبینم. حدود ساعت 3 بهش زنگ زدم که اگه حوصله داری بیا بیرون. خودم هم رفتم یه کمی تنقلات مثل لواشک و چیپس و دلستر گرفتنم و پیش بسوی دوس جون. یه دو ساعتی با هم بودیم . خدا رو شکر روز خوبی بود و خوش گذشت.

یکشنبه 18 اسفند به پیشنهاد دوس جون رفتیم بازار. من از دفتر اومدم و حدود ساعت 4 رسیدیم اونجا. هر دومون هم شدیدا گشنه بودیم. من خیلی وقت بود که هوس فلافل های کوچه مروی رو کرده بودم. جاتون خالی اول از همه دو تا فلافل مشتی زدیم بر بدن بعد شروع کردیم به خرید. دوس جون یک عدد پیرهن و تیغ خرید. منم یه مقدار خورده ریز آرایشی، یه بلوز و شلوار ساده و یه کیف زیر بغلی گرفتم. دیروز از همون کیف کنار خیابون می فروختن. نصف قیمتی که من خریدم :(( نمی دونم فلافله چطوری بود که یه کمی بعد تر هر دومون دل درد گرفتیم. کلی هم راه رفته بودیم و دوس جون می رفت که کم کم عصبانی بشه. منم خسته شده بودم و دیدم دیگه خرید بکن نیستم. حدود 7 اینا بود که برگشتیم. یه نیم ساعت هم توی یه پارک خستگی در کردیم و دلستر خوردیم.

دوشنبه ش تو شعبه ی کلاس زبان ما فستیوال نوروزی بود با کلی غرفه های جالب. منم در جا یک عدد کیف پارچه ای خال خالی خریدم . بعد از کلاس هم باز دوستام زنگ زدن که بیا بریم خونه هیلی اینا. منم تقریبا خسته بودم ولی خب دوس داشتم برم. حالا دوس جون کلید کرده بود که نههههه نرووو من دوس ندارم بری. یعنی تا موقعی که من اونجا بودم و حتی زمانی که برگشتم هم دوس جون غرغر کرد که از دوس جون بعید بود و قبلا از این اخلاق ها نداشت. این دوستم هیلی ناخن کار هست. و این چند وقت هر بار رفتم خونه شون کلی طرح های خوشگل زده رو ناخنام :) 

چهارشنبه هم فاینال بود. امتحان خوب بود و من باز هم تاپ شدم :)) خدایا این نعمت تاپ شدن رو از من نگیر :))))

پنج شنبه ی پیش هم دوس جون یه برنامه داشت که قرار بود ساعت 8 تموم شه. منم یه سر رفته بود خونه ی مرنوش اینا. به دوس جون پیشنهاد دادم اگه دوس داری بیام دنبالت که قبول کرد. سر ساعت 8 اونجا بودم و دوس جون اومد بالا (محل برنامه یه زیر زمین بود) و دو تا خبر مهم رو اعلام کرد اول اینکه برنامه تموم نشده و خبر دوم که از اولی هم مهم تره این بود که، یه دختری که همسایه دوران کودکی دوس جون اینا بوده و یه خبرایی هم بین شون بوده تا بعد که دیگه خانم مذکور در 17/18 سالگی از مجتمع شون رفته ، تو اون برنامه تشریف دارن!! یه سلام علیک هم گویا با هم کردن. دوس جون هم مشخصات داد که من تا دیدم بشناسمش. هیچی دیگه چشم مون به جمال خانم روشن شد. با حس حسادتی که داشتم خیییلی به نظرم زشت و نچسب اومد. فکر کن موهای زرد بدرنگ رو ورداشته بود فرهای ریز ریز کرده بود و همه رو ریخته بود دورش. تا جایی هم که میشد سعی میکرد من و دوس جون رو نگاه نکنه.

برنامه شون هم خیییلی جالب بود. و کلی خواننده و مجری دعوت کرده بودن ولی چشم تون روز بد نبینه برنامه ای که قرار بود ساعت 8 تموم شه ساعت 10.30 تموم شد. نمی دونم چه سیستمی بود که هر کی می رفت روی سن دیگه نمی اومد پایین!! دیگه برنامه که تموم شد با سرعت جت برگشتیم خونه. آها یادم رفت بگم خانم مذکور تو گروه رق*ص س*ما بود و در کل مدتی که اونجا بود مشغول لا*س زدن با این و اون بود. خدا رو شکر که دوس جون از این حرکات خییییییلی بدش میاد. یعنی فکر میکنم اگه ته احساسی هم تا حالا وجود داشته (که میدونم نداشته) دیگه کاملا تمومه :))

جمعه (23 اسفند) دوست عزیزم هیلا خانم یک عدد مهمونی سورپرایزی برای همسر جانش گرفته بود به مناسبت اولین سالگرد ازدواجشون که لطف کرده بود ما رو هم دعوت کرده بود. هیلای عزیز و دوس داشتنی رو احتمالا خیلی ها تون می شناسید چون از وبلاگ نویس های موفق هست. ما قبلا همدیگه رو چند بار دیده بودیم. حتی برای عروسی شون هم باز لطف کرده بود من رو دعوت کرده بود که از شانس اون روز من مریض شدم نتونستم برم. دیگه دیدم واقعا زشته اگه این بار هم نتونیم بریم. دوس جون هم یه برنامه داشت که هنوز قطعی نشده بود. بهش گفتم من نمی دونم ولی لطفا یه کاری کن که اون روز بریم. و خدا رو شکر برنامه ش کنسل شد.

جمعه رفتم دنبال دوس جون  کلی هم ذوق کردم چون خیلی بداهه و بدون هماهنگی هر دومون مشکی پوشیده بودیم :)) هیلا جان خییییلی خوب بهمون آدرس داده بود و برای اولین بار میشه گفت گم نشدیم و خیلی راحت رسیدیم.

خب ما یه کمی دیر رسیدیم و مراسم سورپرایزینگ اجرا شده بود :) دوستای گل مون کلی به ما لطف داشتن و با روی باز ازمون پذیرایی کردن. مهمونی شون هم عالی و با یه جو خیلی صمیمی و دوست داشتنی بود. من و دوس جون تا حالا چند بار مهمونی رفتیم ولی از اونجایی که من رقص بلد نیستم به اون صورت با هم نرقصیدیم. اون روز نمی دونم چطوری بود که یه عالمه با دوس جون رقصیدیم و از مهمونی حسابی لذت بردیم. هیلای عزیزم بازم سالگردتون رو تبریک میگم و امیدوارم صدمین سالگرد با هم بودنتون رو جشن بگیرین.

خلاصه که یه چند ساعتی اونجا بودیم و لحظات شیرینی رو سپری کنیم. ایشالا به زودی شرایطی بشه که بتونیم محبت شون رو جبران کنیم :*

از اون روز دیگه من آقای دوس جون رو ندیدمممم تا دیروز. دوس جون از دوشنبه یه کار 15/20 روزه براش ردیف شده در یه جای معروف. به احترام دوس جون که دوس نداره شناسایی شیم بعد از اینکه برنامه ش تموم شد می گم کجا بود. هر روز از ساعت 10 صبح تا حدود 9 و 10 شب اونجاس .

روز سه شنبه هم بر خلاف تصور ما حدود ساعت 7 کار دوس جون تموم شد. من رفته بودم خونه ی هیلی اینا که یه مهمونی کوچیک 5 نفره داشتیم. از اون طرف هم دوس جون 4/5 تا مهمونی دعوت شده بود و میگفت بیا یکی ش رو با هم بریم. من از قبل قول داده بودم با دخترا باشم و دیگه نمی شد برنامه م رو عوض کنم. دوس جون هم رفت یکی از مهمونی ها که تو مجتمع شون بود و به گفته ی  خودش فقط دو تا زوج و دو تا پسر بودن. یه کمی هم از هم دلخور شدیم. من به خاطر اینکه دوس جون حدود 2 برگشت خونه. و دوس جون به خاطر اینکه چرا من برنامه م رو تغییر ندادم که با اون برم مهمونی. با این حال روز خوبی برای من بود و در کنار دوستام کلی بهم خوش گذشت :)

دیروز صبح هم با دوس جون هماهنگ کردم که صبح قبل از اینکه بره همدیگه رو ببینیم به عنوان آخرین دیدار سال 93. دوس جون خوابالو نیم ساعت بیشتر خوابید و ما حدود 10 همدیگه رو دیدیم. سر صبحی یک عدد آب زرشک زدیم بر بدن و کلی از حرفای نگفته ی هفته مون رو زدیم چون هفته ی گذشته عملا نتونستیم درست حسابی بحرفیم. یه عالمه هم دلمون برای هم تنگ شده بود از بس بی جنبه ایم:))

اینم از این . بازم سال نو رو بهتون تبریک میگم عزیزای دل :* من برم که گویا می خوایم بریم عید دیدنی :)

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد